#عروس_برف_پارت_38

هنوز پام رو توی حمام نذاشته بودم که صدای زنگ موبایلم متوقفم کرد.

با دیدن اسم غزل لبخندی زدم.بار سوم بود که توی طول امروز بهم زنگ می زد.دکمه رو فشردم و مشغول حرف زدن باهاش شدم.

گفت که باید فردا از ناهار برم پیشش...به هر زور که بود راضیش کردم که بعد از ناهار زودتر میام و کلی کار دارم و می خوام برم ارایشگاه و وقت گرفتم و در آخر بهش مژده دادم که زندی گفت که فردا شب حتما خدمت میرسه...

اَهی غلیظ کشید و گفت:آذین می کشمت بخدا اگه این فرداشب و خراب بکنه ها...اَه اَه...یه دکتر پرادعا...

خندیم و گفتم:بنده خدا..اون چکار به تو داره دختر...و بعد از کمی سربه سر گذاشتن باهاش تلفن رو قطع کردم.

ساعت نزدیک 8:30 بود که تازه رفتم توی حمام.

اونشب رو با ارامش کارهام رو انجام دادم و با خیال راحت به رختخواب رفتم تا برای فردا کلی انرژی ذخیره کنم.

می دونستم که مهمونی تا پاسی از شب ادامه داره و غزل به اسونی نمیزاره که من مهمونی رو ترک کنم.

قبل از خواب به اذر زنگ زدم و بازم بهش گفتم که اگه بخواد بیاد هنوزم کلی وقت هست...ولی گفت که حس و حال نداره و شنبه هم دانشگاه امتحان داره و نمی تونه که همراهم باشه.

شالم رو روی سرم مرتب کردم و با نگاه به ساعت لبخندی زدم و سری برای خودم تکون دادم.

می دونستم که غزل وقتی برم تو کلی گوشم رو می پیچونه که چرا اینقدر دیر رسیدم.ولی ترافیک تهران چیزی نبود که به این آسونی ها از بین بره.

زنگ خونه رو زدم و نگاهی دیگه به خودم توی شیشه های در انداختم!

در با صدای ارومی باز شد و من از پله ها با ارامش بالا رفتم.

صدای موزیک شادی، کل ساختمون رو پر کرده بود.بی اراده لبخندی نشست روی صورتم.خیلی وقت بود که از زمان اخرین جشنی که رفته بودم می گذشت و این تنوع خیلی خوبی بود.

در ساختمون باز بود...

سالن بزرگ خونه پر بود از میز هایی گرد و پاییه بلند و دورتادور سالن رو برای نشستن صندلی چیده بودند و یه قسمت از سالن هم که پر بود از بادکنک های بزرگ و تزیینات مخصوص جشن تولد..

با نگاهم داشتم اطراف رو دور می زدم که با صدای جیغ غزل برگشتم سمتش...

لبخند به لب اومد سمتم و گفت:آذیـــــــن کجایی تو؟هرچی هم به گوشیت زنگ زدم دردسترس نبودی که..


romangram.com | @romangram_com