#عروس_برف_پارت_37
امیرعلی که ناخنکی به ظرف سالاد می زد گفت:ای بابا...آذر هست شاهده..همش به والله منم درگیر کارای شرکتم...ولی جدی...بدجور کم پیدا شدی ها..یادت باشه...
ظرف سالاد رو دادم دستش و گفتم:جبران می کنم مهندس..حالا بیا این و ببر..ناخنک زدن هم بسه!
امیرعلی که چشمکی میزد گفت:چشم همین یه ابجی رو که بیشتر نداریم....و با این حرفش صدای غر غر کردن آذر رو در اورد و از آشپزخونه فرار کرد.
غزل از بس که کار داشت برای جشنش از روز قبل، به هر زوری که بود مرخصی گرفته بود.
آمپول های مریضم رو که زدم از اتاق خارج شدم که با دکتر زندی روبرو شدم.
با لبخندی جواب خسته نباشیدم رو پاسخ گفت و در کنار هم راهرو رو به انتها رسوندیم. همین که می خواست ازم جدا بشه گفتم:دکتــر؟
برگشت سمتم و با نگاهی به چهره ام گفت:بله خانوم سعادت؟!
لبخندی زدم و گفتم:شام فردا شب رو که یادتون نرفته؟!
لبخندی زد و گفت:انگار شما بیشتر از خانوم گلدوست مشتاق این جشن هستید...
با شنیدن این جواب از جانبش کمی سرخ شدم و به روی خودم نیاوردم که چی گفت و خواستم سرم رو بچرخونم و برم که گفت:با دکتر صامتی هماهنگ کردیم.. حتما به جشن میایم! و با لبخندی از کنارم دور شد..
زیر لب گفتم:مردتیکه ی....اَه اَه...از خود راضی...بیخود نیس غزل ازت خوشش نمیاد! این دیگه نوبره..اووف چقدر رُکه!و همینطور که برای خودم زمزمه می کردم به سمت بچه ها راه افتادم.
**
همین که از اسانسور بیرون اومدم با پسر واحد روبروییمون روبرو شدم!
لبخندی زد و توی سلام کردن پیش دستی کرد.به ارومی جوابش رو دادم و کلیدم رو از توی کیفم در اوردم و مشغول بازکردن در شدم.
با خستگی کیفم رو روی کاناپه رها کردم و به سمت اشپزخونه راه افتادم...
ساعت 8 رو نشون می داد.در یخچال رو باز کردم و نگاهم افتاد به ظرف غذایی که مامان برام با آژانس فرستاده بود.
ظرف رو بیرون کشیدم و روی کانترها قرارش دادم.لبخندی به ظرف که در حالت انفجار بود زدم و برگشتم و در یخچال رو بستم.
تصمیم گرفتم که اول یه دوش بگیرم و بعد از برطرف کردن خستگی کمی به خودم و معده ام برسم.
romangram.com | @romangram_com