#عروس_برف_پارت_36
مامان که روی مبل می نشست نگاهی به من که هنوز با مانتوم درگیر بودم انداخت و گفت:هیچی.. می گفت که شاید با آقا یونس زودتر از بچه ها برگردن...می گفت که دیگه طاقت موندن اونجا رو نداره...
آذر که می خندید مانتوی من رو هم ازم گرفت و در حالیکه به سمت چوب لباسی می رفت گفت:اینا که حرف جدیدی نبود..خاله هر دفعه زنگ میزنه اینا رو میگه...و برگشت سمت من و مامان و گفت:دروغ می گم؟
مامان که به لیوان من اشاره می کرد گفت:چه می دونم والا...اون بنده خدام توی اون غربت خسته شده دیگه...
لیوان که توش پر بود از قالب یخ های کوچیک رو بین دستهام گرفتم و با خوردن یه قلپ از محتویاتش ،انگار که نفسم تازه شده گفتم:مامان امیرعلی کجا رفته؟نیست؟
-نه مادر..نیست!دوستش مهرداد اومد سراغش با اون رفت بیرون...گفت برای شام برمی گرده!
با صدای اذر که از توی اشپزخونه می اومد من و مامان برگشتیم سمتش...داشت می گفت که اگه می دونست که شام قیمه داریم به رامین هم می گفت که بیاد اینجا...
خندیدم و اروم به مامان گفتم:ماشا..دامادتون عاشق همه ی غذاهاست....
مامان که مثل من اروم می خندید،اروم زد روی دستش و گفت:زشته دختر..مادرجان دامادم خوش اشتهاست دیگه...و چشمکی بهم زد و از جاش بلند شد و هنوز به اشپزخونه نرسیده بود که داشت به اذر می گفت که زنگ بزنه و به رامین هم بگه بیاد تا دور هم باشیم...
اهی از خوشی کشیدم و یه قلپ دیگه از شربت خوش طعمم نوشیدم.
با اذر مشغول گذاشتن اسباب شام بودیم که صدای زنگ ایفون هم بلند شد...
اذر که لیوان ها رو از توی کابینت می گذاشت توی سینی گفت: امیرعلی هم اومد...و رو به من گفت:راستی هی حرف تو حرف اومد نگفتی بالاخره کی تولده این غزل خانومه؟
اخرین پرک از خیار رو هم روی کاهوها قرار دادم:گفتم که..حواست پرته تو...جمعه همین هفته!می خوای توهم بیا بریم؟هان؟
اذر که فکر می کرد گفت:نمی دونم... ولی حالا اگه رامین برنامه ای واسه جمعه نریخته بود شاید باهات اومدم...
سری تکون دادم و گفتم:باشه...هرجور که راحتی..ولی بیای خوش می گذره...و با خنده گفتم:هرچی دکتر و پرستار تو بیمارستان بوده رو دعوت کرده...پاک زده به سیم آخر...
با صدای امیر علی که توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود و دست می کشید به شکمش و می گفت:پس این شام چی شد؟برگشتیم سمتش...
چاقویی که توی دستم بود رو به سمتش گرفتم و گفتم:تو باز سلام یادت رفت پسر...
امیرعلی که انگار تازه من رو دیده بود گفت:آخ آخ ببین کی اینجاست...افتخار دادین خانم..نه نه...اصلا منور فرمودین این خونه رو...چه عجب یادی از ما کردی!!
به گله ای که می کرد لبخندی کمرنگ زدم و گفتم:بشین سرجات..نیست که تو خیلی با معرفتی و هرروز میای به آبجیت سر میزنی...بیخود گلگی نکن...کلی کار ریخته روی سرم..مثل تو نیستم که واسه خودم رییس شرکت باشم و فقط، اینطرف و اونطرف دور بزنم!
romangram.com | @romangram_com