#عروس_برف_پارت_35

گفتم که همین عالیه و به سمت اتاق پُرو رفتم.

لباس توی تنم بیش از حد زیبا بود...پشت کمر لباس تماما باز بود و تیکه های جلوش با سنگ های درخشان تزیین شده بود و دامنش تا قسمت هایی از پایین پام حالتی چون ماهی داشت و دنباله ی بلندش باعث شد که با نگاه کردن بهش مثل بچه ها ذوق کنم...

بند های نازکش رو روی شونه هام بار دیگه صاف کردم و در اتاق پرو رو تا قسمتی باز کردم و از فروشنده خواستم که اونم توی تنم لباس رو ببینه و نظرش رو بده.هرچند که می دونستم کار اصلیه فروشنده ها تعریف و تمجیده!

زن که برق تحسین توی نگاهش به خوبی معلوم بود قدمی دورتر شد و گفت:وای عزیزم...این لباس انگار برای شما دوخته شده..خدای من چقدر نازشدی....می خوای شال حریرش رو هم بدم؟

خوشحال از اینکه اتاق پرو تقریبا بزرگه چرخی جلوی آینه اش زدم و گفتم:اوهوم..و شال رو از دستهاش گرفتم..

خودمم از لباس خیلی خوشم اومده بود ..هرچند که اول، همون پشت ویترین نظرم رو جلب کرد ولی الان این رنگ و بیشتر می پسندیدم مخصوصا که مهمونیش مخصوصه شبه! با صدای گوشیم دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و جواب دادم.

پلاک مغازه و از زن پرسیدم و بدون اینکه لباس رو از تنم خارج کنم منتظر موندم تا آذر هم توی تنم لباس رو ببینه!

آذر که اومد نگاه اون هم دست کمی از نگاه زن فروشنده نداشت...غبطه می خورد که چرا اون زودتر از من این لباس رو ندیده بوده...

خندیده بودم و در اتاق پرو رو بسته بودم و مشغول تعویض لباسهام شده بودم.

به همراه اذر با دست هایی پر از کیسه های خرید وارد خونه شدیم.

مامان توی ایوون ایستاده بود!با دیدن ما با صدایی نسبتا بلند گفت:خسته نباشید دخترا...

اذر بلند بلند خندید و گفت:مامان خودت که می دونی خانوما عاشق خرید کردنن پس مطمئن باش که خسته نیستیم...

لبخندی به مامان که مهربونانه داشت قد و بالای من رو از نظر می گذروند زدم و گفتم:سلام به مامان مهربون خودم...

مامان که از نرده های ایوون فاصله می گرفت اومد سمتمون و گفت:سلام به روی ماهت عزیزم و همین که نزدیکش رسیدیم من و بوسید و یکی از کیسه های خرید رو ازم گرفت و گفت:بده به من مادر...خسته ای حتما اره؟

نگاهی به آذر که با چشم و ابرو می خندید و بهم اشاره می کرد انداختم و گفتم:نه مامان جان..خوبم و سرحال...

زیر لب خدارو شکر مامان رو شنیدم و سه تایی رفتیم داخل!

هنوز مانتوم رو در نیاورده بودم که مامان با لیوان هایی پر از شربت بهارنارنج خنک برگشت کنارمون و گفت:خاله زهره زنگ زد...کلی بهتون سلام رسوند!

آذر که لبخندی می زد گفت:دیگه چی گفت بجر سلام رسوندن زهرا جون؟


romangram.com | @romangram_com