#عروس_برف_پارت_34

نیشگونی از بازوش گرفته بودم که قهقه ی خنده ش کل ساختمون رو باز برداشته بود!

به تلافیه حرفش گفته بودم که دکتر زندی رو چطور؟؟

چینی وسط پیشونیش انداخته بود و گفته بود عمرا!!

منم یکی از کارت ها رو که هنوز اسم روش ننوشته بود از زیر دستش کش رفته بودم و روش با خطی خوش و خوانا نوشته بودم جناب دکتر فرهود زندی! و در مقابل چشم های متعجبش از جام بلند شده بودم و به سمت اتاق زندی براه افتاده بودم!

**

با دیدن دکتر صامتی که اونم داشت به سمت ماشینش می اومد خودم رو مشغول استارت زدن کردم و تا سرم رو بلند کردم دیدم داره خیره خیره نگاهم می کنه!

بوقی براش زدم که لبخندی به همراه تکون دادن دستش، بهم زد و منم از بیمارستان خارج شدم.

نمی دونم چرا حتی دربرابر نگاه های پر از مهر و عطوفت این مرد هم، دچار استرس می شدم.

به ساعت که نگاه کردم تازه 5 رو نشون می داد....با خیال راحت ماشین رو گوشه ای از خیابون پارک کردم و وارد مجمتع بزرگ خرید شدم...

ساعتی بود که پشت ویترین ها فقط تماشاگر بودم و هنوز لباسی چشمم رو نگرفته بود و وارد مغازه ای نشده بودم.

با صدای گوشیم نگاهم رو از لباس ابیه خوشرنگی که پشت ویترین و توی تن مانکن بدجور خودنمایی می کرد گرفتم و از کیفم بیرون کشیدمش!

آذر بود...می گفت که اگه زود کارم تموم میشه باهم بریم کمی خرید کنیم!می گفت که فرداشب تولد خواهر رامینه و اون هنوزم نتونسته لباسی بخره..

خندیده بودم و گفته بود که اتفاقا منم تولد غزل دعوتم و همین الان دارم دنبال لباس می گردم توی مغازه ها...ادرس مجتمع خرید رو بهش داده بودم و اونم گفته بود که زود میاد.

گوشی رو داخل جیب مانتوم سُـر دادم و یه نگاه دیگه به لباس یاسی رنگ انداختم و با لبخند وارد مغازه شدم.

فروشنده که انگار مشغول چرت زدن بود با دیدنم فوری صاف سرجاش نشست و گفت:بفرمایید عزیزم...

کیفم رو روی میز شیشه ای قرار دادم و گفتم:مرسی..من اون لباس ماکسیه بلند پشت ویترین رو می خواستم...

فروشنده که زنی میانسال بود گفت:اون لباس کارش ترکه...پارچش جنس عالی داره و فقط هم دو رنگ داره... همینجور که از لباس تعریف می کرد رنگ مشکیه لباس رو گذاشت جلوم!

نگاهی به لباس که همینجوریش توی دست هم می درخشید چه برسه به تن،انداختم و رو به فروشنده که ازم می پرسید همین رنگ رو می خواید یا همون یاسی رنگه پشت ویترین و؟


romangram.com | @romangram_com