#عروس_برف_پارت_33
آنقدر درد کمر و زیر دلم زیاد است که درد معده انچنان توجهی از خودش نشان نمی دهد....
به سمت تخت خوابم می رم و همینطور که دلم رو با کیسه ی اب گرم ماساژ می دم فکر می کنم که این درد لعنتی چطور همه ی برنامه های امروزم را بهم ریخته...
کیسه ی اب گرم درست مثل همیشه نقش معجزه گر رو ایفا می کنه و به ساعت نرسیده دردم رو محوتر از قبل می کنه...
خیلی راحتتر از قبل از جا بلند میشم و قول خوردن غذایی لذیذ و به معده م می دم.
ساعت 2 رو نشون میده که اولین تیکه از جوجه ی کباب شده رو به دهانم میزارم...برخلاف اونچه که فکر می کردم طعمش خیلی عالیتر از دفعه ی قبلی به نظر می رسید و با هر بار جویدن گوشتش انگار انرژی داشت به رگ و پـِی بدنم اروم اروم تزریق می شد.
زیر لب خدابیامرزی به مدیر فروشگاه مواد غذاییه سر خیابون نثار می کنم. همیشه بهترین مواد غذایی رو توی فروشگاه کوچکش نگهداری و برای فروش می اورد.
دستی به معده ام می کشم و بعد از ساعت ها لبخند می زنم...
روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم...هرچند باید بگم روزهای سختی رو...ولی امروز انگار که دردها از زمین و آسمون برام نازل شده بودن و قصد رها کردنم رو نداشتن..
بعد از خوردن غذام، اروم اروم مشغول جمع و جور کردن اشپزخونه میشم و کمی به اوضاعش رسیدگی میکنم...
تمام 14 روز عید رو در کنار مامان اینا بودن ،باعث شده بود که همه جای خونه رو گرد و غبار بگیره.. از اشپزخانه به پذیرایی از پذیرایی به اتاق خواب ها..از خواب ها به سرویس های بهداشتی و بهار خواب ها و ...کلا همه جای خانه تغییر مسیر میدم و وقتی که تن دوباره خسته ام رو روی مبل رها می کنم می بینم که نیاز مبرمی به لیوانی شربت قند و گلاب دارم..
بازهم قند خونم افتاده...برای لحظه ای از این همه تنهایی حرصی می شوم و به ناچار باز از جایم بلند میشوم..
بعد از رفتن گیسو و خاله اینا انگار بیشتر از روزهای قبل حسی مثل سردرگمی گریبان گیرم شده..
با گیسو هر هفته در تماسم و وقتی که روز شماری می کنه برای برگشتن، انگار که داره قلب من رو از سینه بیرون می کشه...نمی دونم چرا اونقدر ها هم به این برگشتنشون که توی مدتی کوتاه می خواست اتفاق بیفته دلخوش نبودم.
شاید دیگه این روزها امیدی به درست شدن رابطه ای که به راحتی خرابش کرده بودم ،نداشتم.
یک ماهی از عید گذشته بود و اواسط اردیبهشت بودیم.امروز انگار هوا بهتر از روزهای قبل بود و بهاری تر...
از ساختمون بیمارستان با فکر اینکه چه کادویی برای تولد غزل بگیرم خارج شدم .
تاریخ کارت نشون می داد که جمعه ی همین هفته که هم من ازادم و هم خودش جشن رو گذاشته...
خودش که حسابی ذوق و شوق داشت و می گفت که بالاخره بعد از 25 سال می خواد یه جشن تولد توپ،اونجور که دلخواه خودشه بگیره! می گفت که تاجایی که تونسته دوست و اشنا و دکتر و پرستارای بیمارستان رو برای جشنش دعوت کرده!و البته،خندیده بود و گفته بود که دکتر صامتی قول داده که حتما میاد...
romangram.com | @romangram_com