#عروس_برف_پارت_30
با اومدن رامین و لیوان های بزرگی که محتوی بستنی و اب هویج بود همگی مشغول شدیم ولی بیخیال امیرعلی نشدم و تا جایی که تونستم در حین خوردن هم به چشمهای روشنش چشم غره حواله کردم...
بعد از خوردن اب هویج بستنی تا خواستیم بلند بشیم از رامین خواستم که اول من رو برسونه خونه ی خودم و بعدش هم اونا برن...
مامان که ناراحت شده بود نیم نگاهی بهم کرد و با حرص گفت:حالا یه شب دیگه بمونی چی میشه مثلا؟
به سمت ماشین قدم برداشتم و گفتم:مامان جان اصرار نکنین دیگه...کلی کار دارم!می خوام فردا تو خونه ی خودم باشم اشکالی داره؟
مامان که انگار فهمیده بود زیاد اعصاب درست و حسابی ندارم دیگه بحث رو بیشتر از اینا کش نداد و توی سکوت همگی راه افتادیم.
***
در و بستم و تکیه دادم به در...خونه م توی تاریکی و سکوت فرو رفته بود.
دستم رو کشیدم لبه ی شال روی سرم و سُرش دادم به سمت پایین...
به سمت کلید برق که نزدیکم بود قدمی برداشتم و دستم رو برای روشن کردنش دراز کردم...یکی از لامپ ها روشن شد و نور کمرنگش ساختمون رو روشن کرد...نگاهم رو توی پذیرایی نیمه بزرگ خونم به گردش در اوردم.
روی میزهای شیشه ای پر شده بود از خاک. یک هفته ای بیشتر بود که حتی وقت سرزدن به خونه رو هم پیدا نکرده بودم.
بااین فکر که فردا یه خونه تکونیه اساسی هم به لیست کارهام اضافه شده دکمه های مانتوم رو شروع کردم به باز کردن و به سمت اتاقم راه افتادم!
لباسهام رو عوض کردم و بعد از زدن مسواکی سرسری،برق ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق. اونقدر از لحاظ جسمی و شاید هم روحی خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده ،خوابی سنگین چشم هام رو گرم کرد.
با صدای تلفن از خواب پریدم...نور با سرعتی سرسام اور از بین پلک های نیمه بازم از صدای تلفن، به چشمهام راه پیدا کرد.
مقاومت برای بستن چشمهام رو بی فایده دیدم و نیم خیز از جام بلند شدم.همینطور که هنوز با پشت دست پلک هام رو می مالیدم خواب الود از اتاق خارج شدم و راهروی کوچیک خوابها رو پشت سر گذاشتم.
هنوز چند قدمی به تلفن مونده بودم که رفت روی پیغامگیر و صدای شاد و پر انرژیه گیسو پیچید توی فضای پرسکوت خونه.
-آذیــــــــن؟ دختــــر کجایی تو؟!! الـــــــو؟؟؟؟؟ مامانت که گفت دیشب اومدی خونت!!
بعد از مکثی وقتی دید جوابش رو نمی دم با صدایی که انگار انرژیش فروکش کرده بود گفت: اوکــی!!انگار که نیستی خانوم..باشه!خواستم بگم ما سالم رسیدیدم...و با شیطنت و صدایی ارومتر از قبل گفت:راستی بعضی هام اینجان و سلام می رسونن بهتون و ریز ریز خندید..
هنوز لحظه ای نگذشته بود که انگار صدای یوسف بود که بلند شد و شنیدم که گفت،گیســو...
romangram.com | @romangram_com