#عروس_برف_پارت_29
لبخندی غمگین زدم و گفتم:پس به امید اون روز...
نگاهم افتاد به عمو یونس که آذر رو در آغوش گرفته بود و پدرانه نوازشش می کرد...تا نگاهم رو متوجه خودش دید،دستهاش رو از هم باز کرد و منم برای شوخی و خنده توی این چند دقیقه ی اخر رفتم سمتش... عمو یونس با خنده من و آذر رو توی اغوش گرفت و با خوشی گفت:گیسو...بابا تو نمی خوای بیای؟
گیسو که مثل بچه کوچولو ها لبهاش رو برمی چید گفت:حالا که جا نیس تو بغلت ،منو تعارف می کنی بابا؟!
هواپیما که از روی باندهای فرودگاه بلند شد،مامان اخرین قطره های اشکش رو پاک کرد..
امیر علی که کنار مامان ایستاده بود گفت:اگه منم میرفتم اینقدر واسم اشک میریختین...نه والا ...من که می دونم...
مامان که چشم غره ای به امیرعلی میرفت گفت:چشم سفیدی دیگه...کم وقتی رفتی سربازی غصه نخوردم...دیگه لازم نکرده توام بری غربت...
امیر که دولا میشد و پیشونی مامان رو می بوسید گفت:ای به روی همین دوتا چشم سفیدم...من کجا برم بهتر از اینجا ..و دستهاش رو دور بازوهای مامان حلقه کرد و همگی به سمت ماشین راه افتادیم.
رامین که از توی اینه نگاهی به من و مامان و اذر که عقب نشسته بودیم می انداخت گفت:با یه اب هویج بستنی چطورین خانوما؟
آذر که پیش دستی می کرد توی حرف زدن گفت:وای...اره عالیه...چند وقت پیش مامانم می گفت بدجور هوس کرده...
امیرعلی که می خندید گفت:به به نیگا مادر زن و داماد چه تفاهمی هم دارن ها..
رامین که لبخند می زد دنده رو عوض کرد و گفت:پس پیش به سوی اب هویج بستنی...
ساعت نزدیک 12 بود که رامین تازه جلوی بستنی فروشی خلوتی ایستاد.
بیرون از بستنی فروشی روی صندلی ها فلزی نشستیم....اطرافمون با چراغهای رنگی روشن شده بود و فضای قشنگی رو درست کرده بود...
دستم رو زدم زیر چونم و به اسمون خیره شدم...تو این چندوقتی که خاله اینا اینجا بودن هربار که یوسف زنگ زده بود من بیمارستان بودم و اون با همه صحبت کرده بود...اذر زیر زیرکی بهم گفته بود که حتی حالی هم از من نپرسیده،انگار که من وجود خارجی ندارم!
اهی می کشم و به شوخیه بی مزه ی امیرعلی چشم غره میرم و با اخم به چهره ی خندونش خیره می شم و می گم:تو کی میخوای دست از این کارات برداری امیر؟هزار بار بهت نگفتم که بدم میاد از این کارت هان؟
اذر که خنده اش رو جمع می کرد گفت:تقصیر خودته می خواستی اینقدر نری تو عوالم هپروت...
دستم که زده بودم زیر چونم و به لطف امیرعلی با ضربه ای که بهم زده بود از زیر چونم برداشته شده بود ،رو توی هم قلاب می کنم و با چشم غره به امیر می گم: حالا خودم حالیت می کنم یه روز..صبر کن...
مامان که صبرش از این بحث کردن ما سر اومده بود با صدای بلند گفت:الله اکبر...بس کنید دیگه.. زشته والا،دیگه کوچیک که نیستین...
romangram.com | @romangram_com