#عروس_برف_پارت_28
می خنده و میگه اره شده بودم یه پا مسافرکش..اونم مسافرای غرغرو....یواش میری اعتراض می کنن..تند میری میگن سرمون گیج رفت..والا دیگه من یکی که موندم تو اینجا چه کاری درسته و چه کاری غلط؟!
با دیدن دکتر زندی که می اومد به سمتمون صاف روی صندلی می شینم و با چشم و ابرو به غزل می فهمونم که داره میاد اینجا..
زندی با اخم هایی درهم و چین هایی که روی پیشونیش نقش بسته کم کم نزدیک میشه!
هنوز چند قدم مونده تا نزدیک برسه که فوری غزل رو مورد تهاجم کلمات خارج شده از دهانش قرار می ده و میگه:خانوم گلدوست شما الان باید کجا باشین؟!
غزل که به تته پته افتاده بود نگاهی به من می کنه و با نگاهی گنگ به زندی میگه: چ ..چطور مگه د...دکتر.. ؟!
زندی که برج زهر مار میشه چشم غره ای هم نصیب من بیچاره می کنه و میگه:خانوم سعادت ،احیانا تازگی ها خانوم گلدوست به آلزایمر مبتلا شدن؟و دستی به عینکش می کشه!
سکوت می کنم و لبخندی احمقانه تحویل مرد بداخلاق و بی اعصابی که روبروی دوتامون ایستاده و دوتامون رو مورد حمله ی حرفاش قرار داده ،می دم که فوری نگاهش رو از من می گیره و به غزل که هنوز داره پوست لبهاش رو با حرص می کنه یه نگاه خشن می کنه و میگه:مگه قرار نبود برای بیمار اتاق 221 امپول هایی که تجویز کرده بودم رو یک ساعت پیش تزریق کنید؟اونوقت الان ساعت چنده خانوم؟
غزل که انگار تازه یادش افتاده بود:اهی می کشه و چشماش رو برای لحظه ای روی هم میزاره...
زندی صبر نمی کنه و میگه:این بار دومیه که دارم بهتون تذکر می دم!حواستون کجاست خانوم؟می دونید که من روی بیمار اتاق 221 حساسم!!شرایط بدش با تزریق های بی موقع شما بدتر هم میشه!و با طعنه ادامه میده: یکم احساس مسئولیت بیشتری داشته باشید بهتر نیس؟
و از پشت عینکش نگاهی پر حرص به غزل می اندازه ...
-دفعه ی بعدی رو بی جواب نمی زارم خانـوم و روی پاشنه ی پاش می چرخه و عرض سالن رو تند تند طی می کنه!
غزل که از رو نمی رفت فوری با حرص زبونی براش در اورد و گفت:مردک ِ...الله اکبر..ببین دهنم و وا می کنه ها..از صبح تا حالا یه ساعتم استراحت نکردم ..اونوقت اقا..جای گرم نشسته و به زیردستهاش امر و نهی می کنه...آخ آخ ....تازه می بینی ترو خدا ؟تهدیدمم می کنه..تازه به دوران رسیده...به من میگه آلزایمری اره...دارم واست دکتر فرهود زندی..دارم..
ریز می خندم که غزل با اخم برمی گرده سمتم و با چشم غره میگه: آذیـــن واسه چی می خندی الان؟
خندم رو قورت می دم و شونه ای بالا می اندازم و به غزل که با عصبانیتی محسوس میز رو دور میزنه و به سمت اتاق 221 می ره چشم می دوزم،ولی صدای تلفن روی میز بیشتر از این نمیزاره که بیکار باشم و به تماشای قدم های پر از حرص غزل بشینم!
خاله اینا رو تا فرودگاه بدرقه کردیم...
شماره پروازشون که اعلام شد بار دیگه گیسو رو توی اغوشم گرفتم و گفتم:نری حاجی حاجی مکّه...بازم از این کارا بکن...
گیسو که بعد از چند ثانیه ای من و از خودش جدا می کرد میان اشک هایی که مردمک های چشمش رو پر کرده بودند لبخندی بهم زد و گفت:بهت قول میدم که کمتر از 6 ماه دیگه همگی بر میگردیم اینجا...تازه، می خوام مثل قدیما زمستون بریم توچال و یه برف بازیه حسابی بکنیم موافقی؟و چشمکی بهم زد...
از اخرین باری که برف بازی کرده بودیم و همگی دور هم بودیم زمان طولانی می گذشت...ولی هنوزم شیرینه ی یه خاطره ی زمستونی به خوبی توی ذهنم وول می خورد و قلقلکم می داد.
romangram.com | @romangram_com