#عروس_برف_پارت_27
به اذر و گیسو که بدتر از من اونا هم حسابی خسته بودن نگاهی انداختم و به زور صندلیم رو دادم عقب و در حالیکه درست مثل پیرزن ها با کمری خمیده از جام بلند می شدم گفتم:دخترا ... ببخشید من برم تو اتاق..حالم اصلا خوب نیست!
اذر که اخرین دسته از بشقاب ها رو داشت می چید توی کابینت مخصوص ، با خنده و شوخی گفت:برو ...تو از اولش هم همیشه از زیر کار کردن در می رفتی...
گیسو که می خندید گفت:آی گفتی آذر...از وقتی من برگشتم توی این یک ماه می بینم که خانوم دست به سیاه و سفیدم نمی زنه!
چشم غره ای به دوتاشون رفتم و گفتم:حیف که اصلا حال و حوصله ی کل کل کردن با جفتتون رو ندارم...یکی طلب دوتاییتون و سلانه سلانه به سمت اتاقم که هنوزم مثل روزهای قبل بدون هیچ تغییری مونده بود راه افتادم.
اهی کشیدم و دستم رو توی جیب های روپوش سفیدم فرو بردم!
به غزل که داشت یکی از بیماراش رو با ویلچر جابجا می کرد نگاهی کوتاه انداختم که فوری نگاهم رو حس کرد و لبخندی پررنگ بهم زد و وارد اتاق 216 شد!
یادم افتاد که باید سُرُم بیمار اتاق 217 رو توی این ساعت بزنم!با عجله به سمت اتاق راه افتادم.زن میانسال که تا من و می دید لبخندی به لب می اورد گفت:منتظر بودم که بیاین..
قدم هام رو به سمت تخت زن که چهره ای پر از خستگی و رنج رو، از بدو ورودش به این بیمارستان با خودش به یدک می کشید انداختم و گفتم:کاشکی همه ی بیمارها مثل شما باشن...و با چشمکی گفتم:خیلی هاشون که تا ما رو می بینن زیر لب می گن اَه باز این اومد..
زن که سوزش سرنگ رو توی دستش حس کرد و ابروهاش رو از درد کمی بهم نزدیک تر کرد گفت:شاید اونا بیشتر از من از دست این سوزن ها سوراخ سوراخ می شن.. به خاطر اینه که ناراحت می شن دیگه!به دل نباید گرفت دخترم...
سُرم رو تنظیم کردم و وضعیت بیمار رو یه بار دیگه چک کردم و گفتم:به دل ؟و همزمان، خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:این روزا دل هم دیگه حال و حوصله ی غم و غصه های ما رو نداره...دیگه از دل هم نباید توقع داشت واسه دلگیر شدن..
زن که اهی می کشید گفت:این روزا سنگ دل بودن خودش یه صفته خوبه!
برای لحظه ای با زن احساس همدردی کردم...اون هم مثل من دلگیر بود...پتوی روش رو مرتب کردم و گفتم:خودتون که می دونید دستتون رو نباید زیاد حرکت بدید..جریان خونتون برمی گرده توی سرم ...
زن به نشونه ی فهمیدن پلک هاش رو باز و بسته کرد و منم بعد از دقایقی از اتاق خارج شدم.
**
با حرکت دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و دیدم که غزل درست مثل همیشه خندون، بهم خیره شده و میگه:غرق نشی خانومی؟
به حرکت دستش که هنوزم با لودگیه تمام داره تکونش می ده جلوی صورتم نگاه می کنم و با پشت دستم، دستش رو پس می زنم و می گم:بیکار که میشی یاد من می افتی اره؟
خنده ی بلند و کوتاهی می کنه و انگار تازه یادش افتاده که اینجا بیمارستانه فوری دستش رو میزاره جلوی دهنش و با صدایی اروم از بین انگشتهای دستش که روی دهانش قرار گرفته زمزمه وار می گه:لوس..خودت که خوب می دونی یاد تو همیشه اینجاست و با دست ازادش به سمت چپ سینش اشاره می کنه..
می خندم و دستش رو که هنوز روی دهنشه با یه حرکت از صورتش جدا می کنم و با خنده میگم: جمع کن خودت و...خل و چل!راستی امروز بدجور سرو کارت با ویلچر بودا؟
romangram.com | @romangram_com