#عروس_برف_پارت_26
گیسو که می خندید با چشمکی گفت:مگه میشه از دست پخت خاله گذشت و به سمت پذیرایی راه افتاد...
اخرین ظرف سالاد رو هم گذاشتم روی میز و کنار بقیه نشستم...هر کسی به نحوی مشغول تشکر از مامان بود.
خاله که بشقاب متحوی فسنجون رو به صورتش نزدیک می کرد گفت:اووم چه عطری داره...ببین خواهرم چکار کرده...
مامان که همیشه از تعریف در مورد دست پختش بی نهایت خوشحال می شد گفت:نوش جونتون..جای بچم خالی...اگه بود چقدر خوب می شد..اخه چرا نیومد..تنهاییی اونجا معلوم نیست چی می خوره!!
خاله که به کشیدن یه کفگیر برنج زغفرونی اکتفا می کرد گفت:هر کاریش کردیم خودش نیومد دیگه...مگه نمی دونی که یوسف مرغش یه پا داره خواهر جان؟ ایشا.. زودتر این یه ترمم تموم بشه ما خیالمون از دست این دوتا وروجک راحت بشه،برگردیم سر خونه و زندگیمون! خسته شدم از بس توی اون کشور غریبه کنج خونه پوسیدم...
گیسو که با چشم و ابرو بهم می فهموند که اره خیلی هم پوسیده..ریز ریز خندید و قاشقش رو پر کرد..
امیر علی که همیشه حواسش به ما دوتا بود فوری گفت:گیسو به چی می خندی؟مگه حرفای خاله خنده داشت؟
گیسو که چشم غره ای به امیر علی می رفت گفت:نخیرم...من به حرفهای مامان چکار داشتم..
اذر که مشغول ریختن دوغ بود گفت:خالــه،حالا خداییش برای یوسف که بد نشد!توی بهترین دانشگاه داره تخصصش رو می گیره...این افتخار هم داره...به غربتش هم می ارزه...وقتی برگرده عوضش کلی رتبه اش بالاتر می ره...بد میگم؟
بجای خاله زهره،عمو یونس که لیوان دوغی که اذر ریخته بود رو به شوخی کش می رفت گفت:نه عمو جون...تو همیشه درست می گی...و لیوان و لاجرعه سرکشید و همه مون رو به خنده انداخت!!
**
هفته ی اول عید به سرعت برق و باد گذشت...
چون بعد از خاله زهره ،مامان بچه ی بزرگ بود، همه اول به دیدن ما می اومدن و توی این هفته ی اول کلی سرمون شلوغ و گرم پذیرایی از اقوام و دوستان شده بود.
با کمک آذر و گیسو یه دستی به سر و گوش اشپزخونه که انگار توش بمب منفجر شده بود کشیدیم و به مامان و خاله هم اجازه ندادیم که بیان توی اشپزخونه...
مامان امشب به اندازه کافی خسته شده بود..دایی حسین و عروساش و دایی محمد اینا رو شام دعوت کرده بود و روی هم رفته نزدیک 50 نفری می شدیم...
پاهام دیگه اجازه ی ایستادن بهم نمی داد...در حالیکه سعی می کردم با نشستن پشت میز غذا خوری کوچیکی که توی اشپزخونه قرار داشت لرزششون رو کم کنم دستی کشیدم به پیشونیم... امشب بیش از توانم از خودم بعد از اون همه سرپا ایستادن توی بیمارستان، کار کشیده بودم و نتونسته بودم که حتی بیشتر از 3 قاشق هم غذا بخورم...
از پارچ روی میز برای خودم یه لیوان اب ریختم و چند قلپ ازش خوردم.
بیش از حد دوست داشتم امشب برم خونه ی خودم،ولی می دونستم که مامان ناراحت میشه... باهام قرار گذاشته بود که کل این دو هفته رو باید پیششون باشم و من،برای اینکه دل مادر مهربونم رو خوش کرده باشم و تَـرَکـی به قلبش ننداخته باشم، قبول کرده بودم.
romangram.com | @romangram_com