#عروس_برف_پارت_25
و نسرین هم از خداخواسته شروع کرد به تعریف از باشگاهشون ودر اخر هم، ادرسش رو بهم داد..
خاله اینا که تنها اومدن انگار که داغ دل زخم خورده ام بیشتر از قبل شد!ولی مثل همیشه،مثل اذین همیشگی خودداری کردم و هیچ چیزی نگفتم!
خاله که فنجون چای رو به لبهاش نزدیک می کرد گفت:هنوز که هوا اینجا سرده...من گفتم دیگه هوا تا الان خوب شده...
مامان که بیش از حد خوشحال بود برای اومدن خواهرش،با لبخندی گفت:یه بارونه کوچیکه دیگه...زود قطع میشه!بعدم خواهر،هوای تهران و هیچ وقت نمیشه درست و حسابی پیش بینی کرد..همیشه یه چیزی واسه غافلگیریمون داره...
عمو یونس که مشغول حرف زدن با امیر علی بود گفت:خانوما پس این شام چی شد؟بابا معده کوچیکه داره بزرگه رو که می خوره!و با امیر غش غش خندیدن...
خاله که چشم غره ای به عمو یونس می رفت گفت:خوبه یه نگاه به بشقاب میوه ی جلوت بندازی...ماشا...داره منفجر میشه!!تازه ادعای شامم می کنی؟خوب دوباره زدی زیر رژیمت ها..
عمو یونس به من که با فاصله ای کم روبروش روی مبل تک نفره نشسته بودم و به این کل کل های همیشگیشون لبخند می زدم،چشمکی زد و گفت:خانـــوم ما که با هم صحبتامون رو کردیم!مگه نگفتم به شرطی میام که دیگه حرف از رژیم نزنی هان؟
خاله که پشت چشمی نازک می کرد گفت:یادم نرفته...ولی دوس ندارم وقتی هم برگشتیم تو 10 کیلو اضافه وزن داشته باشی خودت که خوب می دونی واست ضرر داره و رو به مامان با افسوس گفت:نمی دونی چقدر درصد چربیش دوباره رفته بالا...اصلا هم مراعات نمی کنه!
مامان که با مهربونی دستش رو می گذاشت روی دست خواهرش گفت:شوخی می کنه باهات!اقا یونس که والا همیشه تو غذا خوردن از اون موقعی که ما یادمونه داره همه چیز رو طبق خواسته ی تو رعایت می کنه دیگه...
با صدای زنگ ایفون،همگی سرشون به سمتش برگشت و امیر علی با خنده گفت:یعنی کی میتونه باشه؟
من که زودتر از اون بلند می شدم گفتم:حتما آذر و رامین اومدن...
دقایقی بعد با دیدن تصویرشون لبخندی زدم و گفتم:بله؟
اذر که معلوم بود مثل همیشه کلیدش رو جا گذاشته فوری گفت:باز کن اذین..مائیم..
با خنده سر به سرش گذاشتم و گفتم:شما کی هستین؟!
جلوی ایفون زبوبی برام در اورد و گفت:کم لوس کن خودت و، در و باز کن یخ کردیم ...و صدای رامین و شنیدم که می گفت:باز کن خواهر زن ..زنم سرما خورد که...
با خنده دستم رو روی کلید فشردم و در باز شد...
گیسو که از دستشویی می اومد بیرون، به من که جلوی در ایستاده بودم و لبخند به لب داشتم نگاه کرد و گفت:کی اومده؟
-اذر اینا اومدن...موقع شام هر جا که باشن خودشون و میرسونن دیگه..
romangram.com | @romangram_com