#عروس_برف_پارت_3
این بار که چشمهام رو باز کردم، اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.... دو دستم رو گذاشتم زیر سرم و به سقف اتاقی که توی تاریکی فرو رفته بود خیره شدم.
هنوز چند دقیقه ای از بیداریم نگذشته بود که صدای زنگ اپارتمانم،باعث شد توی جا نیم خیز بشم!
کمی تعجب کردم.قرار نبود کسی بیاد و بهم سر بزنه.وقتی هم با مامان حرف زده بودم گفته بود که امشب رامین نامزد آذر، شام اونجاست و از منم خواسته بود که برم پیششون،ولی گفته بودم که خیلی خسته ام و این بار، من رو معاف کنه!
با این فکر که حتما امیر علی رو دنبالم فرستاده تا مجبور به رفتن بشم،پتو رو کنار زدم و با کشیدن دستی به موهام به سمت بیرون از اتاق راه افتادم که بازم هنوز نرسیده به در صدای زنگ برای بار دوم به صدا در اومد...
از چشمیه در که نگاه کردم چیزی جز سیاهی دیده نمی شد و این حدسم رو به یقین تبدیل می کرد!
این لوس بازی ها همیشه کار امیر علی بود!همینطور که دستم به طرف دستگیره می رفت با صدایی نسبتا بلند گفتم امیر علی تو نمی خوای آ..د..م....
و با دیدن پسر جوون و غریبه ای که لبخندی محو به لب داشت،باقیه حرفم رو خوردم و در حالیکه خودم رو کمی می کشیدم پشت در ،سعی کردم هل نشم و بگم:بفرمایید؟
پسر که دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو می برد گفت:سلام...
نگاهی به چهره اش انداختم و با تعجب گفتم:سلام..بفرمایید؟و با کمی شک ادامه دادم:کمکی ازم ساخته است؟
پسر بلافاصله حرفم رو تایید کرد و گفت: کمک که...بله!! راستش ما چند ساعتی میشه که تازه به اپارتمان روبروییتون اومدیم...ولی از وقتی که اومدیم برق واحدمون قطع شده! رفتم به نگهبانیه ساختمون خبر بدم ولی نبودن! متاسفانه باتری گوشیم هم خالی شده! لبخندی زد و در ادامه گفت:این بود که گفتم همین اول کاری مزاحم واحد روبروییمون بشم...!!
از این که داشت حرفهاش رو کش می داد بی حوصله شدم..فوری گفتم:خواهش می کنم مزاحمت چیه!
پسر دستی کشید بین موهای تیره اش و گفت:شرمنده...یه تماس ضروری داشتم همین شد که گفتم اگه بشه یه تماس با تلفنتون داشته باشم...البته اگه ممکنه!ایشا... تلفن واحدمون به اضافه برقش وصل شد حتما جبران می کنیم..و اروم خندید..
لبخندی زدم و با گفتن یه لحظه صبر کنید از در فاصله گرفتم.
تلفن بی سیم رو از روی دستگاه برداشتم و بعد از اینکه مطمئن شدم هیچ پیغام جدیدی ندارم بازم به سمت پسر که منتظر جلوی اپارتمانم ایستاده بود رفتم.
تلفن رو که به سمتش گرفتم تشکر کرد و مشغول گرفتن شماره شد.
بهش گفتم تلفن رو با خودش ببره و هر موقع که کارش تموم شد برام بیاره!
پسر این بار تشکر بیشتری ازم کرد و به سمت واحد روبروییم که درست از پارسال که من به اینجا نقل مکان کرده بودم هنوزم خالی از سکنه بود و حالا پر شده بود براه افتاد.
وقتی داشت در واحدش رو می بست به من که هنوز بهش خیره شده بودم لبخندی زد که باعث شد به خودم بیام و بعد از تکون دادن سرم فوری در واحدم رو ببندم.
romangram.com | @romangram_com