#عروس_برف_پارت_2

کلید رو از توی کیف سفیدم بیرون کشیدم و بعد از چرخوندنش درون قفل و کشیدن دستگیره ی اپارتمانم به سمت پایین...در با صدای ارومی باز شد.

هنوز وارد نشده ،تنها برای لحظه ای، دلم از دست خودم و این آپارتمان بزرگ و تنها،گرفت و باز همگوشم پر شد از صدای اصرار های مامان و آذر برای نیومدنم به این اپارتمان...

فکر می کردن تنها موندن برای منی که بدجور همین اول راهی قافیه ی زندگیم رو به هیچ باخته بودم، خطر ناک بود!!

بعد از انجام دادن اون همه کار توی بیمارستان،و چند ساعت سرپا ایستادن سر عمل های دکتر صامتی ،همین هم که الان روی پا ایستاده بودم خیلی بود.

شال و کیفم رو روی نزدیکترین مبل،گذاشتم و خودم رو تا اشپزخونه کشیدم....

شیشه ی آب خنک و بیرون کشیدم و بدون اینکه حتی حوصله ی برداشتن لیوان داشته باشم شیشه رو به لبهام نزدیک کردم و چند قلپ ازش خوردم...

با صدای بلندی آخیــش… گفتم.انگار جیگرم که از صبح در حال سوزش بود ،خنک شد.

به رد رژ لبم که دور دهانه ی شیشه افتاده بود پوزخندی زدم و شیشه رو گذاشتم روی یکی از کانترها و برگشتم به سالن پذیرایی اپارتمانم....

اپارتمانی که علی رغم تمام مخالفت های مامان و آذر و امیرعلی خریده بودمش و توش ساکن شده بودم.

روزی که وکیل بابا اومد و وصیت نامه ی پدرم که ،جوون مرگ شده بود رو برامون خوند،همون لحظه به ذهنم رسید که بعد از انحصار وراثت، برعکس دو فرزند دیگه ی پدرم که پولهاشون رو یه راست به حساب خوابوندن، تا از سودش استفاده کنن ،من برای خودم اپارتمان بخرم...

درست یادمه که وقتی وارد این خونه شدم ،اولین چیزیش که نظرم رو به خودش جلب کرد،رنگ امیزی های متفاوت هر قسمت از سالن خونه بود....اپارتمان مبله شده، و کاملا آماده بود برای شروع یک زندگی هیجانی و خاص، مخصوص دو زوج جوان و پر آرزو....

ولی من دوسالی بود از زوج بودن رها شده بودم و دوباره فرد شده بودم..در سن 23 سالگی باز به فردیت رسیده بودم!

درست همون زمانی که شریک عزیز پدرم به همراه پسر ترسو و البته عزیز دوردونش، نیمی از ثروت پدرم رو از چنگش در اوردن و زدن به چاک ،من باز هم..مُفــرد شدم!

درست زمانی که تازه یک سال هم از عقدمون نمی گذشت،در سن 23 سالگی مهر طلاق حک شد روی پیشونیم... و پدرم ...پدری که از ناراحتی و شکستی که احساس می کرد،سکته کرد....

اونقدر غصه ی من و زندگی ِ من و زندگی ِ خودش رو خورده بود که سکته،مجالی به زنده موندن دوباره اش نداده بود...

این سکته ی ناگهانی ،حتی مجالی به من و خانواده ام،هم نداده بود که بتونیم این ضربه هایی که یکی پس از دیگری بهمون وارد می شه و ما رو تحت فشار خودش می گیره،هضم کنیم!

آهی کشیدم و خودم رو، از بین خاطراتی که هنوزم به پر رنگیه روزهای اول حسشون می کردم ، کشیدم بیرون و با خستگیه زیاد خودم رو رسوندم به اتاق خوابم.

از بس که خسته بودم ،دم دستی ترین لباس رو از توی کشو بیرون کشیدم و پوشیدم.و درست وقتی که پلک هام داشت بروی هم می افتاد از ذهنم گذشت که حتی یادم رفت پیغامگیر تلفن رو چک کنم!


romangram.com | @romangram_com