#عروس_برف_پارت_23
توی بخش ،اوضاعی شده بود که به زور می شد کنترلش کرد.
یکی دوتاشون نیاز به عمل سریع داشتن و من هم به همراه دکتر صامت وارد اتاق عمل شدم!
دکتر صامت برعکس سن کمی که داشت،توی بیمارستان یکی از بهترین جراح های استخوان و مفصل به شمار می رفت!
پسر که حدودا 20-22 سال بیشتر سن نداشت از ناحیه پا و عصب ارنج دست بدجور اسیب دیده بود و استخون های پاش یه جورای می شد گفت که خورد شده بود..
اونقدر خون ازش رفته بود که همش ناله می کرد و می گفت که دستش بی نهایت بی حس شده و گز گز می کنه و پاش رو هم بخاطر زیادی خون رفتن ازش نمی تونست حرکت بده...
با دستوراتی که دکتر صامت داد سعی کردیم که خون ریزی رو به همراه علیدوستی که کنارم توی اتاق عمل بود، کنترل کنیم و بعد از تزریق چند تا امپول به پسر دکتر شروع کرد به معاینه!
بعد از دقایقی کوتاه، دکتر صامت که اوضاع پسر رو وخیم تخمین می زد، گفت که عصب اولنار دستش به شدت تحت فشار قرار گرفته و فوری به همراه یه کادر دیگه از پزشک های جوان ،عمل رو شروع کرد..
اول به عصب اسیب دیده ی ارنج دست ِ پسر رسید و بعد از برداشتن فشار از روی عصب ارنج، یه جورایی عصب رو ترمیم کرد و بدون هیچ مکثی به سراغ استخوان پا که بی نهایت بد شکسته بود رفت!
تقریبا 3 ساعتی توی اتاق عمل بودیم و دکتر صامت و البته فرجام ،همینطور که عرق می ریختن سعی داشتند در نهایت ارامش و به سرعت کار رو به خوبی انجام بدن!
کل مدت زمان عمل کنار دکتر بودم تا به هر چیزی که نیاز داشت سریع عمل کنم...
اخرای عمل بود!دکتر که از کارش راضی بود با لبخند،در حالیکه ماسکش رو از روی صورتش می کشید پایین در جواب خسته نباشید ارومی که گفته بودم، گفت:مرسی...توام خسته نباشی سعادت! و با نگاهی به پسر که هنوز روی تخت بیهوش خوابیده بود و نوارهای سبزرنگ قلبش توی مانیتور نشون می داد که اوضاعش از چند ساعت قبل بهتره،در ادامه گفت:عمل سختی بود...با اینکه ران، جزدسته ی استخوان های کورتیکاله به شدت اسیب دیده بود...ولی خداروشکر که خوب پیش رفت همه چیز...و با جدیت گفت:فقط مواظب باشید که خونریزی بعد از بهوش اومدنش دوباره شروع نشه!باید کنترل شده باقی بمونه!و با گفتن این حرف به همراه دکتر فرجام از اتاق عمل خارج شدن!
علیدوستی که که سرم دستور دکتر رو به پسر وصل می کرد با ناله گفت:وای دیگه نمی تونم روی پا وایسم...عجب عمل طاقت فرسایی بود...و با پشت دست پیشونیش رو پاک کرد...
خندم گرفت.کار اصلی رو صامتی انجام داده بود و اون ناله می کرد!
بعد از دقایقی پسر و به بخش مربوطه منتقل کردیم و با علیدوستی رفتیم توی اتاق!به ساعت که نگاه کردم 11 رو نشون می داد و معدم از گشنگی در حال سوزش بود!از بچه ها شنیدم که دکتر صامتی مجبور شده که یه عمل دیگه هم داشته باشه!مثل اینکه تاندون دست یکی دیگه از تصادفی ها بدجور اسیب دیده بوده و نیاز به عمل داشته!
زیر لب زمزمه کردم که خدا امشب بهت رحم کنه دکتر!عجب شبیه امشب! و به همراه علیدوستی با هم به طبقه اول رفتیم تا یه سر و سامونی هم به معده هامون بدیم!
دقایقی بود که در سکوت به میز مشکی رنگ جلوم خیره شده بودم و توی خاطراتم سیر می کردم...از وقتی که تنها شده بودم،از وقتی که دیگه کنارم نبود...روی اون میز ننشسته بودم!!
چقدر روزهای خوشی در کنارش داشتم و چقدر به اسونی از دست دادمشون...
اهی می کشم و سعی می کنم به خودم مسلط بشم!
romangram.com | @romangram_com