#عروس_برف_پارت_22
در حالیکه کنارش به سمت بخش حرکت می کردم گفتم:همین جاهاست!و در حالیکه با نگاهم به دنبال غزل می گشتم بالاخره پیداش کردم و گفتم:اها اوناهاش...
غزل که ما دوتا رو با هم می دید،لبخندی شیطون زد و اومد سمتمون!
-خسته نباشید دکتر...
دکتر که مودبانه جوابش رو می داد کمی به صداش لحن شوخ داد و گفت:به این زودی دارید میرید خانوم گلدوست؟
غزل که کمی هول شده بود گفت:اخه..ساعت 7 شده دیگه!و نگاهی نگران به من انداخت!
صامتی که لبخند بیشتری میزد گفت:اره 7 شده..خواستم یه خبری بهتون بدم و به چشمهای نگران غزل نگاهی کوتاه کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت:متاسفانه با دو روز موافقت نکردن،و به غزل که ناراحت شده بود نگاهی کرد و با کمی مکث به من نگاهی کرد و گفت:ولی خب من، بجای دو روز براتون 3 روز مرخصی گرفتم چطوره؟!
و برگشت به سمت من که با لبخند به جفتشون نگاه می کردم،نگاهی شیطون و پر لبخند زد و با گفتن روز خوش خانوما، به سمت اتاقش راه افتاد!
غزل، هنوز صامتی دور نشده بود داشت بالا و پایین می پرید و دستهاش رو می کوبید به هم و هی می گفت:وای چه آدم ماهیه این پسر..ایول دکتر...ایـــول...خداجووونم قربونت برم ...وقتی برگشت و دید که من با لبخند بهش نگاه می کنم پرید سمتم و گفت:قربون تو هم برم عزیزم...همه ی اینا بخاطر توئه ها...جبران می کنم به جون خودم..
ویشگونی اروم از بازوش گرفتم و گفتم:غـــزل؟تو ادم نمیشی نه؟
با خنده ازم جدا شد و رفت سمت میز و کیفش رو از اون پشت برداشت و شروع کرد با دخترا خداحافظی کردن...
با خوشحالی به همشون می گفت که تا سه روز دیگه این طرفا افتابی نمی شه و بچه ها هم هی حسرت می خوردن و می گفتن خوش بحالت ما هم پارتی داشتیم کارمون حل بود دیگه...
به روی خودم نمی اوردم که دارن چی می گن...
بالاخره بعد از چند دقیقه به زور غزل رو از بیمارستان بیرون کردیم...از خوشحالی فقط بالا و پایین می پرید و هی منو تِلپ تِلپ ماچ می کرد..
اونقدر خوشحال بود که فکر کنم کل پرسنل بخش و خدمه ها ،فهمیدن که می خواد سه روز بره مرخصی! جشن عروسیه دختر خاله اش توی شمال برگزار می شد و حسابی توی این سه روز خوش می گذروند دیگه... به قول خودش خوشحالی هم داشت!!!
فقط این وسط به ضرر من تموم شده بود که باید 3 شب شیفت بجای یکی دیگه وایسم و بعدش هم که دوباره خودم شیفت دارم و کل این هفته رو کلا توی بیمارستان باید به سر می بردم!
هنوز دقایق از خروج غزل از بیمارستان نگذشته بود که یه دفعه بخش شلوغ شد...
چندتا تصادفی همزمان با هم اورده بودن...مثل اینکه توی بزرگراه همت یه تصادف زنجیره ای اتفاق افتاده بود و اینا قربانی های حادثه بودن...
هنوز ساعتی از اروم شدن صدا ها توی بخش نگذشته بود که باز با صدای گریه و زاری خانواده های تصادفی ها، کل بخش رو صدا برداشت و تذکر ها هم نتیجه ای نداشت... یکی یه طرف غش می کرد و یکی طرف دیگه..
romangram.com | @romangram_com