#عروس_برف_پارت_21

تکیه می ده به یکی از کمدها و من مشغول تعویض لباسهام میشم!

همینجور که من مشغولم اونم حرف میزنه که با واسطه ی صامتی تونسته این مرخصی رو جور کنه و وقتی که گفته من بجاش شیفت می مونم فوری قبول میکنه و میگه که هماهنگی های لازم رو انجام میده و یه لبخند ژکوندی بهم تحویل میده!

زبونی براش در میارم و میگم:برو خدارو شکر کن که دکتر صامتی مرد مهربون و متشخصیه! نخواسته روت رو زمین بندازه...وگرنه اینا چه ربطی به من داره؟و چشم غره ای اساسی بهش میرم!

غش غش می خنده و میگه من یکی موندم بخدا،تو تا کی می خوای در برابر رفتارای دکتر اینقدر بی تفاوت باشی؟آذیـــــن خدا وکیلی متوجه نمیشی کاراش و هـــان؟

دستم رو میزارم روی بینیم و به یواشتر صحبت کردن دعوتش می کنم و میگم:مگه تو نمیدونی که دیوار موش داره،موشم گوش داره؟

چشمکی بهم می زنه و می گه:موش ها خیلی وقته خبردار شدن!ولی خب،از تو جرات نمی کنن به زبون بیارن!

و در حالیکه لبخندی موزیانه به لب داره زودتر از من از اتاق میزنه بیرون!

به خروجش نگاه می کنم و با حرص نفسی که توی سینم حبس شده رو خارج می کنم!

خیلی به این در و اون در زدم که بیمارستان رو عوض کنم،خیلی تلاش کردم،ولی دلم...دلم این اجازه رو بهم نداد!

اجازه نداد که این بیمارستان رو با این همه خاطره رها کنم و برم...دلم راضی نشد که من نباشم و اون برگرده اینجا...

دلم گواهی می داد که بعد از گرفتن تخصصش باز هم برمی گرده...من می دونستم که بر می گرده و دلم حتی به این رویاهایی که توی ذهنم داشتم هم خوش بود...

حواسم نبود و هنوزم داشتم با اخرین دکمه ی مانتوم ور می رفتم که با صدای سرفه ای سرم رو بلند کردم و دیدم که صامتی تکیه زده به چارچوب و با لبخندی محو بهم نگاه می کنه!

دکمه رو رها کردم و صاف تو جام ایستادم و فوری گفتم:سلام دکتر...

صامتی که هنوز ژستش رو ترک نکرده بود نگاهی به من کرد و با لبخندی که داشت عیان می شد این بار گفت:سلام خانوم سعادت!با خانوم فاروقی کار داشتم یکی از بچه ها گفت توی اتاقه...ولی انگار..

حرفش رو به ارومی قطع کردم و گفتم:تو اتاق بودن...قبل ازاینکه من بیام رفتن بیرون...

سری تکون داد و گفت:باشه،پس به کارتون برسید...و همین که عقب گرد کرد که بره برگشت سمتم و دوباره گفت:راستی سعادت،خانوم گلدوست رفت؟

من که اخرین دکمه رو هم بالاخره بسته بودم دستی به مانتوم کشیدم و قدم بلندی به سمت صامتی و در خروجی اتاق برداشتم و گفتم:نه دکتر چطور مگه؟ اماده شدن که برن؟!!

لبخندی مهربون زد و گفت:یه خبر خوب واسشون داشتم!گفتم این دم رفتنی بهشون بگم!


romangram.com | @romangram_com