#عروس_برف_پارت_20
-احوال حاج خانوم؟
می خندم و می گم:علیک سلام!فــرمایش؟
بلند می خنده و میگه: بی احساس!هیچی خودت که می دونی من دلم زیاد واست تنگ میشه!
دردش رو می دونم! قاشق بستنیم رو توی ظرف می چرخونم و با صدایی پر انرژی میگم:تا نیم ساعت دیگه بیمارستان عزیزم...راستی زیاد هم دلتنگم نباش!
با گفتن:بوس بوس تلفن رو قطع میکنه!
اذر که یه قاشق دیگه پر می کرد گفت:غزل بود؟
سری تکون دادم و گفتم:اره بابا..می خواست خیالش راحت بشه که سالمم و می تونم بجاش شیفت وایسم!و بالاخره اولین قاشق از بستنیه ویار کرده ام رو میزارم توی دهنم!
بعد از خوردن بستنی سه تایی به سمت ماشین که چند خیابون پایین تر پرکش کرده بودیم راه می افتیم!
ساعت به 6:30 نزدیک شده بود و غزل این بار اس ام اس داد!
به اذر که پشت فرمون نشسته بود میگم که اول من رو به بیمارستان برسونه تا غزل کچلم نکرده و بعد خودش و گیسو هر جا می خوان برن .. آذر هم پاش رو روی پدال گاز فشار می ده و به سمت بیمارستان حرکت می کنه!
خدارو شکر این بار جلوی اسانسور کسی نایستاده بود.با اسانسور به طبقه دوم میرم و وقتی خارج میشم با غزل چشم تو چشم می شم!
از دور با خنده ساعتش رو بهم نشون میده و با چشماش برام خط و نشون می کشه!
لبخند زنان و با متانت همیشگیم به سمتش قدم برمیدارم...
با بچه های دیگه هم سلام و علیکی می کنم و برمی گردم سمت غزل که دست به سینه تکیه داده به میز و با لبخند نگام میکنه!
حاضر و اماده ست برای رفتن..به سرتاپاش اشاره میکنم و میگم:کجا به سلامتی؟
دستش و می اندازه با یه حرکت سریع،دور بازوم و منو با خودش می کشه سمت اتاقی که مخصوص پرستارای بخش بود تا لباسهام و عوض کنم!
-الانم نمی اومدی دختر؟دق مرگم کردی که تو...
بازوم و ازاد می کنم و میگم:برو بابا..خل و چل،خوبه گفتم که به موقع میام!چرا حرص و جوش الکی میزنی!
romangram.com | @romangram_com