#عروس_برف_پارت_19
مامان می خنده و کفگیر رو از بین دستهام می کشه بیرون و میگه:خوبه والا..بده من این و ببینم...بجای اینکه یه کمک به مادرت بدی وایسادی خوش می گذرونی...و من و که دوباره می خوام به سمت صورتش خم بشم و لپش رو ببوسم ، با خنده پس میزنه و می گه:نکن دختره ی لوس..برو عقب کلی کار دارم...و می بینم که چشمکی به گیسو که هنوز سرجاش ایستاده میزنه...
برمی گردم سمت گیسو و می گم:میای بریم یه دوری بزنیم از تو خونه نشستن خسته شدم؟
گیسو که سرش رو می چرخونه به سمت ساعت ایستاده ی بزرگی که بین مبل های سلطنتی قرار گرفته،بعد از کمی مکث می گه:یه نگاه به ساعت بندازی بد نیست ها...یه ساعت دیگه ظهر میشه!!چطوره بعد از ظهر با آذر بریم؟هان؟
روی نزدیکترین مبل می نشینم و میگم:اوکی ولی من باید ساعت 7 برم بیمارستان!غزل می خواد دو روز بره مرخصی قول دادم که بجاش وایسم!!
میاد می شینه کنارم و می گه:اوووه،حالا کو تا 7 شب!
خیابون ها و پاساژها به قدری شلوغه که جای سوزن انداختن هم نیست..به همراه آذر و گیسو وارد مغازه ی بزرگی که شال و روسری داره میشیم.
آذر شال انتخابیش رو به فروشنده نشون میده و فروشنده ی بَـزَک کرده،چند رنگ مختلف از اون طرح رو برامون میاره...
بعد از چند دقیقه ای بالاخره از بین 6 طرح شال دو تاش رو می پسنده و جلوی اینه امتحانش می کنه..
رنگ فیروزه ای بیشتر از همیشه صورت بانمک و دوستداشتنیه خواهرم رو ،معصومانه جلوه میده!
در اخرین لحظه ها روسریه ابریشمیه لطیفی چشمم رو می گیره...با خوشحالی می خوام که اون رو هم برای من بیاره...
بعد از دقایقی سه تایی ،دست پر از مغازه بیرون میایم و بازم میان هیاهوی جمعیت قدم زنان حرکت می کنیم!
جلوی بستنی فروشی که پشت ویترین یخچالش بستنی ها وسوسه انگیزتر نشون داده میشن دست و پام شل میشه و در برابر مخالفت های اذر و گیسو که میگن آذین الان که فصل بستنی خوردن نیست ،سه تا با طعم های کاکائویی و طالبی و شاهتوتی سفارش می دم...
حتی رنگ های این سه تا در کنار هم،اشتهای هر کسی رو تحریک می کرد .
هنوز اولین قاشق بستنی رو به دهانم نزدیک نکرده بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد!
به گیسو و اذر که لبخندی شیطون بهم می زدند نگاه کردم و کیفم رو از روی میزی که پشتش نشسته بودیم بر می دارم و موبایلم رو بیرون می کشم!
با دیدن اسم غزل،بجای اینکه جوابش رو بدم اول از اذر می پرسم ساعت چنده؟
مثل بچه ها قاشق بستنی رو بین دندونهاش محکم می گره و ساعت توی دستش رو می چرخونه سمتم!
با دیدن ساعت دکمه رو میزنم!
romangram.com | @romangram_com