#عروس_برف_پارت_18
بشم همون دختری که شیفت شب های زیادی و در کنار مردی به صبح رسونده که....
با گذاشته شدن دستی روی شونه های نحیفم سرم رو می چرخونم و صورت بشاش گیسو باعث میشه که با غم های زیادی که هنوزم درونم زبانه می کشن، لبخند به لب بیارم.
-نبینم مثه جوجه گنجیشکای کوچولو و خیس از بارون، تنها ایستادی و منتظر معجزه ای که یکی بیاد کمکت!!
اهی می کشم و می گم:ای بابا...نه من کوچولوام ...نه کسی میاد کمکم!!
با شیطنت ابرویی انداخت بالا و دستهاش رو روی سینش قفل هم کرد و گفت:کمک که خیلی ها هستن که کمک می کنن،ولی بستگی داره تو بخوای کی بیاد کمکت؟!!
خودم رو به نشنیدن می زنم و می گم:خاله چی داشت می گفت؟تصمیمشون برای اومدن که هنوز قطعیه آره؟
دستهاش و بغل می کنه و مثل من به درخت هایی که در حال شکوفه زدنن نگاه می کنه و می گه:آره میان ولی گفت...گفت که همراه بابا میاد. توی این یه ماه هر کاری کرده یوسف راضی نشده که بیاد! امسال هم نمیاد! ولی عوضش مامان گفت که تا اخر همین هفته میان اینجا که سال تحویل همگی دور هم باشیم...
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم: خاله چی می گفت؟دور هم؟چقدر هم دور همیم...نمی دونست که دو نفر از کسایی که بیشتر از همه به وجودشون محتاجم، کنارم نیستن!حالا خاله می خواد بیاد که دور هم باشیم؟ تازه...می خواد بدون یوسف بیاد...
پوزخندم عمیق تر میشه...خدایا کسی هم مثل من پیدا میشه که اینقدر بد شانس باشه؟که همزمان دو نفر از عزیزترین هاش رو از دست بده؟ و هنوزم نفس بکشه؟کسی هم هست خدا؟
اشکی که جلوی دیدم رو تار کرده به هر زحمتی و به دور از چشم گیسو پس می زنم و می گم:چه خوب که تا خر این هفته میان!کلی دلم واسشون تنگ شده مخصوصا عمو یونس و لبخندی می شینه روی لبم....
دلم برای عروس گلم گفتن هاش تنگ شده...هنوزم که هنوزه...بعد از افتادن این همه اتفاق... هنوزم هم،گاهی بهم میگه عروس گلم...
آهی می کشم..کاشکی که زودتر بیاد و بازم بهم بگه...به این دلخوشیه ابلهانه می خندم... عروس گلـــم!! چه واژه ی غریب و قشنگی!
این بار با صدای بلند می خندم و گیسو با تعجب بهم زل می زنه و دست به کمر می گه:چی شد؟ بگو منم بخندم...
خندم رو اروم اروم قورت میدم و لبم رو به دندون می گیرم...جلوی حرف زدنم رو می گیرم که مبادا رسوا بشم...
که مبادا بگم که من هنوزم با شنیدن این واژه ی عروس گلم حس های خوب ِ زیادی درونم سرازیر می شه! که نگم که اره...من دلم می خواد بشم عروس گلشون!!!!این آرزوی منه.
گیسو که می بینه تو سکوت بهش نگاه می کنم ضربه ای اروم می زنه به کتفم و می گه:اهای..به چی نیگا می کنی ورپریده؟و چشمهاش و کمی ریز می کنه و با شک میگه:بدجور از صبح مشکوک میزنی ها؟و با صدای بلند مامانم و صدا می زنه و میگه:خــاله بیا که این دخترت از دست رفته!!پاک خل شده... و غش غش می خنده...
چشم غره ای بهش میرم و در جواب حرفش،براش زبون درازی می کنم و از کنارش دور می شم و به مامان که کفگیر به دست جلوی در اشپزخونه ایستاده لبخند می زنم و می گم:اینم بچه خواهره که شما دارین مامان جان؟هر چی که نسبته خودشه حواله میده به من!
و چشمکی به مامان که لبش رو به به دندون می گیره و می خواد متوجهم کنه که زشته این حرفها... می زنم و قدم هام رو به سمتش تند می کنم و در حالیکه گونه های تپل و سفیدش رو می بوسم کفگیر رو از دستش می گیرم و می گم:حالا دیگه با سلاح سرد میای به استقبالمون؟ خودم و لوس می کنم و میگم: داشـتیـم؟
romangram.com | @romangram_com