#عروس_برف_پارت_16

غزل که فوری می اومد سمتم ویلچر رو به حرکت در اورد و گفت:دختر کجا رفتی تو؟بدو بریم که ماشین پایین منتظرته!

-مامان جان الان خوبم!

-اره فدات بشم.. دارم با اژانس میام خونه!

-نه خیالتون راحت باشه،اره خوبه.شما هر چی درست کنی من دوست دارم!

-باشه مادر مــن..باشه…کاری ندارین با مـن؟

-مامــــــان،گفتم خوبم دیگه!ای بابا..خدافظ.

به موبایل که توی دستم بود نگاهی کردم و با لبخند زیر لب گفتم:عجب مادری دارم من!

با اینکه دلم نمی خواست خوشیش از دیدن گیسو رو اینطوری و با این اتفاق زایل کنم،ولی اتفاقی بود که دست من نبود و حالا که پیش اومده بود نمی شد از دیدشون پنهون کنم.

ماشین که جلوی در توقف کرد، طبق قرار..یه تک زنگ به تلفن خونه زدم و به، دقیقه هم نکشیده بود که مامان و گیسو اومدن جلوی در…

با کمک گیسو از ماشین پیاده شدم و در جواب مامان که هی حالم رو می پرسید و هی می زد پشت دستش، گفتم که بخدا حالم خوبه چرا اینجوری می کنی مامان جان؟و سه تایی وارد خونه شدیم...

به تاب خانوادگی و بزرگی که سمت چپ حیاط بزرگ خونمون قرار گرفته بود و روش پوشیده شده بود از برف لبخندی زدم...چقدر با این تاب خاطره داشتیم...خاطره های شیرینی که هنوزم با به یاد اوردنشون دلم می لرزید و مثل اون روزها گونه هام با فکر کردن بهشون گلبهی می شد...

آهی عمیق کشیدم و آرزو کردم، کاشکی که اون روزها دوباره برگرده...کاشکی که منو ببخشه!! یعنی ممکن بود ببخشه؟

با نا امیدی حیاط برفیه خونه رو پشت سر گذاشتیم و از 5 تا پله ای که انتظارم رو می کشید به کمک گیسو بالا رفتم .

از نبود آذر متعجب شدم و گفتم:پس ابجی کوچیکه ی من کجاست؟

گیسو که مانتو و مقنعه ام رو از روی مبل ها بر می داشت گفت:دانشگاست دیگه!تازه هنوز نمی دونه که منم اومدم!

با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:ببینم حالا خوب تونستی خاله جونت رو سورپرایز کنی یا نه؟

با خنده تابی به موها فندقی رنگش که دم اسبی بسته بودشون ،داد و گفت:اووووف. چه جورم!

بنده خدا فکر می کرد روحم و دیده!تا چند دقیقه هی بهش می گم:خاله بخدا خودمم..من گیسو ام ولی باورش نمی شد...خلاصه که با هزار بدبختی از تو شوک درش آوردم!حالا بگو ببینم تو چرا این وضعی شدی دختر؟دیشب که سالم بودی؟!!


romangram.com | @romangram_com