#عروس_برف_پارت_15

-کجا با این عجله؟بودی حالا ؟

با لبخند سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:ای بابا...چوبکاری می فرمایید خانوم!خواستم برم از صامتی تشکر کنم!

-باشه پس زود برگرد ها...تا چند دقیقه دیگه ماشین میاد!!

اوکی ...فعلا!و ویلچر رو دوباره به حرکت در آوردم!

برای لحظه ای از وضعیت خودم خندم گرفته بود!یادم نمیاد که تابحال روی ویلچر نشسته باشم تا به امروز!

هنوز وارد راهرو نشده بودم که دکتر صامتی کیف به دست از اتاقش اومد بیرون.

همین که چرخید نگاهش روی من ثابت موند.

ویلچر رو کمی حرکت دادم و با فاصله ازش ایستادم!

لبخندی زد و با لحنی خودمونی گفت:إ تو که هنوز اینجایی سعادت؟

لبخند کمرنگی زدم و نگاهم رو انداختم پایین و گفتم:خواستم ازتون تشکر کنم دکتر..بعدش برم!

نگاهی به پام کرد و گفت:می بینم که سریع اتل بستی اره؟خوب کاری کردی!در ضمن، من کاری نکردم که!

-بهر حال خواستم بابت همه چیز بگم که ممنون!امروز زحمت زیاد بهتون دادم!مخصوصا قضیه مرخصی!

قدمی بهم نزدیک شد و گفت:این کوچیکترین کاری بود که از دستم بر می اومد خانوم!

یه دفعه یاد ماشین افتادم و گفتم:مثل اینکه شما هم دارید میرید؟خب،منم دیگه باید برم!

اومد نزدیکتر و در حالیکه چرخی دورم میزد صندلی رو چرخوند و گفت:باشه،پس با هم میریم!

-هنوز حرکت نکرده بود که فوری گفتم:دکتر..خواهش می کنم...خودم می تونم!

بدون توجه به حرف من ،در سکوت ،تا ابتدای راهرو همراهیم کرد و در حالیکه روبروم می ایستاد گفت:خب با اجازه خانوم!امیدوارم دفعه ی بعد که می بینمتون کامل خوب شده باشید!

با خجالت سرم رو ازاین همه لطف دکتر جوونی که روبروم ایستاده بود پایین انداختم و تشکر ارومی کردم!و دیدم که با قدم هایی محکم ازم دور شد!


romangram.com | @romangram_com