#عروس_برف_پارت_14
-خانوم سعادت؟
برگشتم سمتش و پرسشگرانه نگاش کردم که دستهاش رو فرو برد توی جیب روپوش سفیدش و با ژست مخصوص خودش نگام کرد و گفت:بابت مرخصی هیچ نگران نباشید!با یاوری هماهنگ کردم!شما می تونین با خیال راحت برید خونه!
و در مقابل چشم های بهت زده ی من،لبخندی زد و گفت:بفرمایید خانوم!
با حواس پرتی بدون اینکه حتی تشکری کوتاه ازش بکنم در اتاقش رو بستم و به غزل که حالا داشت ریز ریز می خندید نگاه کردم و گفتم:این چی گفت الان؟!
غزل که یهو دست از خندیدن بر می داشت اهی بلند بالا کشید و گفت:ای بابا..خانوم و نگاه!و با صدایی اروم کمی از در اتاقش فاصله گرفت و صندلیه من رو به حرکت در اورد و گفت:خـــره..طرف گفت برو خونه لالا...می فهمی!ای خدا...چرا امروز پسره نخورد به من!
-بیا ..هرچند اگه من بودم شانس نداشتم که!! بجای مرخصی بهم اضافه کاری هم می دادن..ما که مثه شما سهامدار بیمارستان واسمون غش و ریسه نمیره خانـــــوم!!
با حرص یه غـــزل محکم و بلند گفتم که بجاش واسم غش غش خندید و راه افتاد...
کارهای مربوط به پام که تموم شد از اتاق خارج شدیم و غزل ویلچر رو حرکت داد!
یکی دو تا دیگه از بچه ها با دیدنم تعجب کردن و حالم رو پرسیدن که دوباره یا باید بگم خوشبختانه غزل جوابشون رو به جای من داد...
وقتی از آماج سوال هاشون خلاص شدیم با نگاه به غزل گفتم:پس غزل بی زحمت یه زنگ بزن به آژانس بیمارستان من دیگه برم،با این پا که نمی تونم رانندگی بکنم!
غزل که گوشی تلفن رو بر می داشت شماره رو گرفت:اقا صالحی ماشین داری؟
-اره واسه یکی از بچه ها می خوام.
-باشه پس تا 10 دقیقه دیگه میاد پایین.
-اره بگو بیاد جلوی ساختمون..مرسی!اخه نمی تونه زیاد راه بره!
- باشه خدانگهدار..
تلفن رو که گذاشت روی دستگاه گفت:این صالحی هم سرخوشه ها..اول صبحی چقدر سوال و پرسش راه می ندازه...
مهدوی که مشغول نوشتن یه سری اطلاعات توی پرونده ی زیر دستش بود،سرش رو بلند کرد و گفت:صالحی همیشه ی خدا همینه!این که تازگی نداره عزیز من!و خندید!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:اتفاقا مرد مهربونیه به نظر من!و کیفم رو از روی میز برداشتم و گذاشتم روی پام و ویلچر رو به حرکت در اوردم که صدای غزل متوقفم کرد!
romangram.com | @romangram_com