#عروس_برف_پارت_12

قدیری که از کنارم بلند می شد گفت:والا رفته بدون اجازه ی خانوم گلدوست توی اتاق یکی از مریض ها و بعدش هم تا تونسته مریض بدبخت رو زده...تا فهمید که ما متوجه شدیم، داشت فلنگ رو می بست که اینجوری شد!!

به خودم تکونی دادم و سعی کردم با کمک گرفتن از نرده های سرد و فلزی از جام بلند بشم ولی، باز هم از درد صورتم جمع شد!

قدیری که می اومد نزدیکم گفت:خانوم سعادت،کیفتون رو بدین من بیارم...بدین به من اینجوری بهتره...

چند پله ی اول رو در جوار قدیری به ارومی بالا رفتم تا اینکه چشمم افتاد به گلدوست...برگشتم سمت قدیری و بهش اشاره کردم که صداش بزنه!

وقتی برگشت سمتمون و دید که من توی راه رفتن بدجوری لنگ می زنم تعجب رو از نگاهش خوندم! فوری پرونده ای که دستش بود رو روی میز قرار داد و دون دون اومد سمتمون...

با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:سلام... اول صبحی تو چت شده دختر ؟بیا اینجا ببینم...و فوری دستم رو دور شونه ی خودش قرار داد و با نگاهی به قدیری گفت:خانوم سعادت چیشون شده؟خودشون که زیر لفظی می خوان تا به حرف بیان!!

قدیری که نگاهی به من می کرد لبخندی زد و گفت:والا همون پسره که رفته بود توی اتاق 212 باعجله از پله ها رفته بود پایین و خورده بود به خانوم سعادت که اینجوری شد!

از قدیری تشکری کردم و کیفم رو ازش گرفتم و گفتم که بره به کارهاش برسه!

غزل که سرزنشگر نگاهم می کرد گفت:خب چرا از پله اومدی دختر؟مگه اسانسور نداره اینجا؟

لبخندی زدم و روی صندلی نشستم و گفتم:حوصله صبر کردن نداشتم!کف دستمم بو نکرده بودم که بدونم می خواد اینجوری بشه...

در حالیکه می نشست پایین پام فوری گفت:بزار یه نگاه بندازم...بدجور پیچید اره؟و مچ پام رو کمی تکون داد...

آخ نصفه نیمه ای گفتم و از درد لبم رو به دندون گرفتم و به غزل که با چشمهای درشت و نگرانش بهم خیره شده بود زل زدم و سری به نشونه مثبت تکون دادم...

از جاش بلند شد و گفت:بیا بریم...پات فک کنم مو برداشته...هنوز دست نزده آخت در اومد!بریم بگم دکتر صامتی یه عکس از پات بندازه..اینجوری که نمی شه!

با شنیدن اسم صامتی انگار که یاد عزرائیل افتاده باشم فوری گفتم:ن..نه..خوبم!احتیاجی به عکس نیست..

ولی غزل پرید وسط حرفم و گفت:ساکت،خوبه خودت نرسی!راه بیفت ببینم و دوباره دستم رو انداخت دور گردنش!

نگاهی به بخش که بدجور سوت و کور بود انداختم و گفتم:چه خلوته اینجا !!

غزل خنده ی کوتاهی کرد و گفت:حالا یه روزم که خلوته بیا و با اون چشمای شورت یه کاری بکن که شلوغ بشه ها...یکمم دلت به حال خودمون بسوزه بد نیستا!!نبودی ببینی دیشب چه خبر بود اینجا...یا تصادفی می اوردن یا سکته ای!

با احتیاط قدم اخر رو تا جلوی اتاق دکتر صامتی برداشتم و گفتم:خب بابا..مگه چی گفتم!! فکر کنم با این وضعم باید مرخصی استیلاجی بگیرم اره؟


romangram.com | @romangram_com