#عروس_برف_پارت_11
چند دقیقه بعد در حالیکه یادداشتی که برای گیسو نوشته بودم رو به در یخچال می چسبوندم لبخندی زدم و از خونه زدم بیرون.
دکمه ی اسانسور رو زدم و به انتظار بالا اومدنش ایستادم!ولی اسانسور توقف کوتاهی توی طبقه ی 4 داشت و دوباره حرکت کرد....5...6...7...8 و بالاخره توی طبقه 8 توقف کرد!با باز شدن درب اسانسور نگاهم روی مرد خوش پوشی که اونم نگاهش به من بود به چرخش در اومد!
با سرفه ی مرد بدون کوچکترین مکثی نگاهم رو ازش دزدیم و وارد اسانسور شدم .نفس عمیقی کشیدم و تا اومدم که دکمه پارکینگ رو فشار بدم، مرد پیش دستی کرد و سریعتر از من عمل کرد.
نگاهی کوتاه به مردی که بوی عطر خنکش اتاقک کوچیک اسانسور رو در بر گرفته بود انداختم و فکر کردم که من، با اینکه یک سالی می شد که از تغییر مکانم به این اپارتمان می گذشت ،ولی هنوزم خیلی ازساکنان واحدها رو نمی شناختم!
ساختمون از 10 طبقه ی دو واحده تشکیل شده بود و این ناشناس بودن خیلی از آدم ها امری طبیعی بود!
کیفم رو روی شونه ام جابجا کردم و نگاهی به ساعت مچیم که کادوی امیر علی بود انداختم.
هنوز یک ساعتی وقت داشتم که خودم رو به بیمارستان برسونم.آسانسور که توی پارکینگ ایستاد مرد با دست اشاره کرد که من اول خارج بشم!
به تشکری کوتاه بسنده کردم و خوشحال از اینکه هنوزم مردایی هستن که اداب برخورد با یه خانوم رو رعایت می کنن، به سمت ماشینم راه افتادم.
آهنگ مورد علاقم رو گذاشتم و تا جلوی بیمارستان هم پای خواننده ی محبوبم زمزمه کردم!
این روزها عجیب حس می کردم که این آهنگ فقط برای وصف حال من سروده شده!!
با زدن بوقی برای نگهبانیه جلوی بیمارستان وارد محوطه شدم.
بعد از پارک کردن ماشین و بستن درش،توی شیشه های دودیه ماشین نگاهی به خودم انداختم و بعد از صاف کردن مقنعه کرمی رنگم قدم زنان به سمت ساختمون راه افتادم..
با نگاه کردن به اسانسور که شماره هاش یکی یکی بالا می رفت سری تکان دادم و بدون اینکه منتظر بمونم به سمت پله ها راه افتادم...
به عظیمی که داشت از روبروم می اومد لبخندی زدم و به صبح بخیرش جواب دادم.. هنوز اولین پیچ پله ها رو رد نکرده بودم که جوونی با سرعت سرسام اور از کنارم رد شد و با تنه ای که بهم زد باعث شد پام بپیچه و دو تا از نگهبان های بیمارستان که دنبالش می کردن با دیدن من دست از دنبال کردن پسر بردارن و سریع بیان سمتم!
از درد اخمهام و جمع کرده بودم و سعی داشتم با دستم کمی از درد مچ پام رو کاهش بدم..
یکی از نگهبان ها سریع بی سیم زد به نگهبانیه جلوی در و قضیه رو گفت...قدیری هم بهش اشاره کرد که پیشم هست و اون بره!
-خانوم سعادت ..چیزی شده؟می تونین بلند بشین؟می تونین یا یکی از بچه های بخش رو صدا بزنم؟
به قدیری که با فاصله ای کم از من روی پله نشسته بود لبخند بی جونی زدم و دستم رو به نشونه نفی حرفاش تکون دادم و گفتم: نه خوبم...خوبم...فقط پام بد جور پیچیده...اول صبحی چه خبره اینجا؟
romangram.com | @romangram_com