#عروس_برف_پارت_111

و از ذهنم می گذره کی اومده ازم بازخواست کنه...کسی که خودش باید بهم توضیح بده داره چکار می کنه؟!

بهم نزدیک می شه:اره...تـو..!!

ولی من بازم یه قدم به عقب بر می دارم !حرفش رو قطع می کنه و خیره می شه بهم..

کمرم سردیه بدنه ی فلزیه کمد رو لمس می کنه ،و می فهمم که راه فراری باقی نمونده!

از نگاه عصبیش که لحظه به لحظه تیره تر می شه برای لحظه ای ،ترس توی وجودم می نشینه!

این بُعد یوسف رو ندیده بودم و نمی شناختم!

-اره...تـو!می بینم که فعالیتت و زیاد کردی؟صامتی،رسولی!تازه...دکت ر مظاهر و هم که مسخ خودت کردی؟!پرسنل بخش هم که بله..بگو ببینم دیگه کیا هستن؟!تو این چند وقت که نبودم معلومه خیلی فعال بودی..

توهین بزرگش شوک بدی بهم وارد می کنه ...احساس حقارت سرتاپام رو می لروزنه..اونقدر از این حرفش داغ می کنم که اون دستم رو که ازاده،بلند می کنم و همین که می خوام بکوبم توی صورتش،دستم رو محکم توی هوا می گیره وبا صدایی که سعی می کنه بلندیش بیشتر از حد نشه، می گه:حدت و بدون ..اونی که باید بزنه منم...نه تو...می فهمی؟!و در حالیکه عصبی دستم رو فشار میده می گه:این و می فهمی اذیــن؟

و دستش روبا حرص میزنه زیر چونه ام و سرم رو میاره بالا...هنوزم جای انگشت هاش و روی بازوم حس می کنم...بازوم در حال سوختنه!

-ببینمت..چقدره دیگه می خوای عذابم بدی؟چقدره دیگه می خوای با حرکات و رفتارات منو کوچیک کنی؟! هــان؟!تو منو چی فرض می کنی دخترجون؟یه ابلهه؟یا یه ادم کور و ساده؟!هــان؟فکر کردی که نم یبینمت همش با این مرد و اون مرد در حال خندیدنی؟!

لال می شم...از این بی انصافیش اشک توی چشمهام حلقه می شه و مچ دستم رو به زور از حصار تنگ دستش بیرون می کشم ،ولی اون،از فرصت استفاده می کنه و همون یه قدمی که فاصله بینمونه رو کم می کنه و تو چشمهای اشکیم خیره می شه..

-صامتی می گفت حالت بده؟ببینمت،راست می گفت؟!

و با ژستی خاص ،پشت دستش رو روی پیشونیم میزاره...

چشمهام رو می بندم و به اشک هام اجازه ی مانور بیشتر رو نمی دم!

از اینکه فکر می کنه من با حرفام و کارام قصد کوچک کردنش رو دارم حالم دگرگون میشه..من،اگه کاری هم کردم،فقط و فقط برای بدست اوردنش بوده..نه ...!

خنده ی کوتاه و پرتمسخری می کنه و می گه:اخی...صامتیه احمق...اونم گول تو رو خورده؟!دکتر خوبیه!ولی زیادی سادست!اینطور نیست؟!درست مثل من..ساده ی ساده!

و در حالیکه روم خم میشه دهنش رو به گوشم نزدیک می کنه و پر حرص می گه:اره چشمهات و ببند خانوم کوچولو ..بایدم روی این حرفها چشماتو ببندی..

می خنده: هـــه!باید برم به صامتی بگم که تو از منم سالم تری ...به استراحت و درمان احتیاج نداری که!و انگشتش رو نوازشگونه تا پایین گونه هام می کشه..


romangram.com | @romangram_com