#عروس_برف_پارت_109
فوری می گه:بله..خانوم سعادت خیلی فعالن ماشا..بایدم استراحت کنن!
طعنه ی حرفش رو ندید می گیرم و به سمت تخت مریض میرم.
بعد از چک کردن وضعیت مریض،نگاهم می افته توی صورت یوسف که درست روبروم ایستاده!
حالت نگاهش رو نمی تونم معنی کنم،برای همین نگاهم رو ازش می گیرم و دقایقی بعد زیر نگاه های صامتی و یوسف از اتاق بیرون میرم.
از اینکه اتاق خلوته و کسی هم نیست استفاده می کنم و به سمت انتهای اتاق که پر از کمد بود حرکت می کنم و دوتا از صندلی های چرخدار رو هم با خودم می کشم!
فن کولر اتاق در حال کار کردنه و هوای اتاق رو مطبوع کرده!
روی یکی از صندلی ها لم می دم و اون یکی و هم با کمی فاصله قرار می دم و پام رو روش قرار می دم!
از صبح اونقدر سرپا ایستادم که انگشت های پام در حال گز گز کردنه!
برای لحظه ای صامتی رو توی دلم بخاطر این استراحت دادن به موقعش دعا می کنم!
هنوز دقیقه ای از به هم گذاشتن پلک هام روی هم نگذشته بود که صدای در اتاق باعث میشه بین پلک هام رو کمی باز بکنم و بخوام تشخیص بدم که کیه!مطمئنا غزل بود و می خواست که سر به سرم بگذارد!
ولی از این سمت معلوم نیست که کیه و با این فکر که غزل باشه ..صداش می کنم.
-غــزل...بیا من این اینجام!
و بازم پلک هام رو می بندم!**
می شنوم که صدای قدم هاش هر لحظه داره بهم نزدیکتر میشه..با چشمهای بسته لبخند می زنم و می گم:
-تو نمی خوای دست از سر من برداری غــزل؟!یه روزم که یکی بهم استراحت داده ولم نمی کنی هان!
ولی سکوت تنها جوابیه که من می گیرم و کم کم بوی عطری اشنا به مشامم می خوره و لبخندم اروم اروم محو می شه!و تپش قلبم بیشتر..
با این فکر که نکنه..نکنه این کسی که داره بهم نزدیک میشه یوسف باشه،اب دهنم رو پر سر و صدا قورت میدم و اروم چشمهام رو باز می کنم!
حدسم درست بود!توی یونیفرم پزشکی بیشتر از همیشه جذاب و جدی به نظر می رسه و قلبم رو به تپش می اندازه!ولی دلیل خط اخمی که روی پیشونیش جا انداخته رو درک نمی کنم یا شاید هم خودم رو به ندونستن می زنم!
romangram.com | @romangram_com