#عروس_برف_پارت_107

چشمهام که از تعجب گرد می شن لبخندی محو به صورتم می زنه و می گه:اخه سر عمل دیدم که انگار برای لحظه ای حالتون بد شد؟درست متوجه شدم؟!

نمی دانم چرا از اینکه نگران من و حالم است هیچ خوشم نمی اید!ولی دیده اش واقعیت دارد..درد عصبی که توی معده ام پیچیده بود، تا همین اخرهای عمل هم گـَه گاهی سراغم می امد و می رفت!

می دونستم که نخورن غذام به این درد مبتلام می کنه!و مطمئنا صبحانه ای که صبح خورده بودم تا الان هضم که هیچ،اثری هم ازش درون معده ام باقی نمانده بود.

لبخندی کمرنگ می زنم و می گم:درسته...یکم از صبح اوضاع معده ام بهم ریخته متاسفانه!ولی مشکلی نیست دکتر..

"این را می گویم که اگر نگران عمل های بعدیش توی امروز است و می خواهد که من خوب کارم را انجام بدهم خیالش راحت باشد"

ولی انگار من اشتباه فکر می کنم !چون با مهربانی در حالیکه به سمت در میاد و من را هم به همراهی و قدم زدن در کنارش اجبار می کند می گوید:متوجهتون بودم ...لازم نیست سر عمل بعدی باشید!یکم استراحت کنید...از خانوم عظیمی خواستم که بجای شما،توی عمل بعدی باشه!

اما دکتر ِ ..نصفه نیمه ای که می گویم را قطع می کند و با لبخندی که روی لبهایش نشسته می گوید:اعتراض وارد نیست خانوم سعادت!این روزها نمی دونم چرا تعداد عمل ها اینقدر بالا رفته.. پس یکم استراحت کنید بد نیست!

و با مکثی ادامه می دهد:باید سر عمل های دکتر مهرگان هم سرحال باشید!و با شیطنتی که توی چشمانش به راحتی می شود دید ارومتر می گوید:نمی خواید که من رو یه بی انصاف خطاب کنند که فقط به فکر پیشبرد خوب کارها،توی عمل های خودم هستم؟!

در جواب حرفهایش چیزی ندارم جز نگاهی تشکر امیز و لبخندی پهن به چهره ی بی ریا و مهربانش!

این که همیشه در برابر رفتار و حرکات این مرد سورپرایز می شدم جای خود و این مهربانی که از نگاه ها و حرفهایش بهم می رسید هم جای خود!

با اینکه برایش احترامی خاص قائل بودم ولی بیشتر اوقات از این همه مهربانی که نسبت به من داشت،حس ترس توی دلم ریشه می زد!

می بینم که یوسف هم به همراه یکی دوتا از کادرهای پزشکی از اتاق عمل روبرویی خارج می شوند و با نگاه و حرکت سر با دکتر صامتی ،بهم سلام می کنند و در اخر نگاهش روی من که شانه به شانه ی دکتر ایستاده ام ثابت می ماند!

از قصد نگاهم رو از نگاه خیره ی یوسف می گیرم و رو به چهره ی صامتی با لبخندی که نمی دانم توی ان موقعیت از کجا اورده بودمش اهسته می گویم:حرف دکتر رو زدیم،پیداشون شد!

خنده ی کوتاهی می کند و با شیطنت سرش را کمی به سمتم خم می کند و توی چشمهایم خیره می شود:بله..درست مثل دخترخاله اش حلال زاده است!اینطور نیست؟!

تیکه ی بامزه ای که به زبان اورده بود را سعی می کنم نشنیده بگیرم پس،شانه ای بالا می اندازم و با لبخند به سمتی که یوسف ایستاده نگاهی کوتاه می کنم و می بینم که اخم هایش در هم گره خورده و هنوزم نگاهم می کند!

گویی که با نگاهش ..با همان نگاهش که تیره شده، برایم خط و نشان می کشد و من هنوزم لبخندی احمقانه به لب دارم!

و توی دلم زمزمه می کنم:بچرخ تا بچرخیم اقا یوسف!ولی دقیقه ای از این حرف در دلم نمی گذرد که احساس ندامت تمام وجودم را پر می کند.

من این کاره نبودم و نیستم!من توی مقابله به مثل کردن زیاد هم ماهر نیستم...و اصلا هم دلم نمی خواهد که ماهر بشوممن از ،از دست دادن دوباره ی یوسف واهمه دارم..!


romangram.com | @romangram_com