#عروس_برف_پارت_106

نگاهی به قیافه ی بی رنگ و روح خودم درون اینه می اندازم!

نا خواسته پوزخندی کنج لبم می شینه..حتما از دیدن اون دوتا کنار هم بود که اینجور رنگ از رخسارم پریده بود و شده بود درست مثل دیوار روبروم سفید!گــچ!

اهی می کشم و زمزمه می کنم:رنگ رخساره خبر می دهد از سِّـر درون!

شیر اب رو تا اخر باز می کنم و مشتم رو برای پر کردن زیرش قرار می دم!طولی نمی کشه که قطرات ریز و درشت اب روی صورت و گونه هام قل می خورن و کم کم ناپدید می شن!

دستم رو با مایع صورتی رنگی که درون جاییش قرار داره و بوی خوبی می ده می شویم و از رل دستمال کاغذی چند عدد جدا می کنم و باقی مونده ی ابی که هنوز هم روی صورتمه ،با دستمال پاک می کنم.

ابروهام و صاف می کنم و زیر چشمهام دستی می کشم و از سرویس بهداشتی بیرون می زنم.

وقتی بر می گردم می بینم که همونجور که تصور می کردم یوسف رفته!و غزل هنوزم مشغول خوردن غذاشه!

تا می شینم فوری می گه:انقدر دیر کردی که یوسف جونت رفت!

به یوسف جون گفتنش لبخندی می زنم و شونه ای بالا می اندازم ...به راستی که یوسف درست مثل" جونم" برام عزیزه!

بی توجه به حرفش می گم: تو هنوز غذات و تموم نکردی؟عجبا..همه چیزت پر از حوصله ست!

لبخند عمیقی تحویلم میده و مشغول می شه!

ساعتی بعد هر دو توی اتاق عمل باز هم مشغول بودیم!ولی اینبار با این تفاوت که من،تا تونستم از جناب صامتی دوری کردم و نذاشتم که باز هم با پچ پچ کردنش آتویی دست فضولان بده!

هنوز از اتاق عمل خارج نشده بودم که صدای صامتی باعث می شه توی جام بایستم!

-خانوم سعـادت؟

نگاهی به غزل که بی صبرانه منتظره از اتاق خارج بشه می اندازم..با نگاهم می فهمه که می تونه بره و من به تنهایی به بخش بر می گردم!

غزل میره و من سرم رو به سمت صامتی کج می کنم و منتظر نگاهش می کنم!

اونقدر خسته ام که احساس می کنم همین جا سر پا هم می توانم به خواب بروم.

با نگرانی که توی صورتش هست به سمتم قدم بر می داره و می گه:شما حالتون خوبه؟!


romangram.com | @romangram_com