#عروس_برف_پارت_105
سرم رو بلند نمی کنم ولی نگاهم رو ...چشمهام رو... به سمت صورتش بلند می کنم و فقط نگاهش می کنم..نگاهی که از صدتا جواب و سوال بیشتر معنا میده!
کلافه دستی بین موهاش می کشه و انگشتش رو از کنار انگشتم بر می داره و درحالیکه تکیه می ده به صندلی،خیره می شه به من و حرکاتم و اروم زمزمه می کنه:نـه،معلومه که حالت حسابی خوبه!
از اینکه با بی محلیم تونستم یکم حرصش رو در بیارم..همین هم برام کافیه!ولی بس نیست...
اگر می دونست از صبح تا الانی که کنارم نشسته، هزار جور فکرهای ازاردهنده توی ذهنم بوده و هست و این در برابر این کم محلیه من بهش هیچ حساب می شه،خودش به این کم محلی ها رضایت می داد!
سنگینیه نگاهش رو روی خودم به خوبی حس می کنم و با اینکه ازش دلگیرم..با اینکه دلم می خواد بخاطر رفتار امروزش توبخش کنم و بگم که چــرا؟چرا با نوبخت جوان و خوش تیپ و ...؟که چرا با هر حرکتش من رو عذاب میده،ولی ته دلم..اون ته ته های دلم از اینکه الان کنارمه و نگاهش به منه،از اینکه بازم هم اگر چه دیر..ولی اومده کنار من، غنج می ره!از اینکه هنوزم وقتی جوابش رو نمی دم عصبی می شه و با حرفهاش سرزنشم می کنه دلم ضعف میره!
می دونم که اون هم برخلاف ماسک بی تفاوتی که بیشتر اوقات به چهره اش می زنه ته دلش می خواد که من هنوزم باهاش خوب باشم..هنوزم باهاش...
صدای بلند غزل که می گفت:دکتر مهـرگان..شمام اینجایید؟باعث می شه دست از بازی با افکارم بردارم و نگاهم رو بچرخونم سمتش!
ظرف های غذا رو روی میز قرار می ده و بدون اینکه به من نگاهی بکنه می گه:دکتر شما غذا خوردین؟یا برم برای شما هم بگیرم؟
یوسف تشکری کوتاه ازش می کنه و می گه که ناهار رو کنار "دکتر نوبخت"صرف کرده!و چرا من حس کردم که از قصد روی "دکتر نوبخت" تاکید کرد؟!
عصبی قاشقم رو توی ظرف غذای جلوم می چرخونم و رو به غزل می گم:چرا دیر کردی تو؟غذا هم که یخ کرده..ماشا..!
شونه ای بالا می اندازه می گه:تقصیر من نیست عزیزم..نشد که زودتر بیام!بچه ها گیرم انداختن هی حرف زدن! و خودش خیلی ریلکس مشغول خوردن غذاش می شه!
نگاهی کوتاه به یوسف که دست به سینه نشسته و من رو تماشا می کنه می اندازم!دلیل حضور بی موردش رو اصلا درک نمی کنم!
اگر می خواست بهم فهمونه که ناهار رو با دکتر نوبخت صرف کرده،این رو که خودمم با چشمهام دیدم و احتیاجی به بیانش نبود!
کلافه در حالیکه هنوز دوتا قاشق هم غذا نخوردم ؛غذا رو پس می زنم .
غزل که توجهش بهم جلب می شه می گه:چرا نمی خوری؟اونقدرها هم که می گی یخ نکرده بابا!تو که تیتیش نبودی..
دور دهانم رو پاک می کنم و می گم:نه..مسئله این نیست!من اشتهام کور شده..تو بخور!
و نگاهی به صورت یوسف که روش پوزخندی پدیدار شده می اندازم و با گفتن اینکه میرم دستم رو بشورم از پشت میز بلند می شم!**
وارد سرویس بهداشتی می شم و از اینکه خالیه خوشحال می شم ...و حرصی اَه بلند و غلیظی به زندگیم می گم..
romangram.com | @romangram_com