#عروس_برف_پارت_103
شونه ای بالا می اندازم و می گم:دوس نداری باور نکن..و یه قدم بلندتر بر می دارم و ازش جلو می زنم..
می دونم که با کاری که صامتی توی اتاق عمل کرد هر کس دیگه ای هم بود فکر می کرد که چی بهم گفته!ولی واقعیتش همین بود...همین حرف بی ربطی که وسط اون عمل سنگین هیچ ربطی نداشت!
نمی دونم دکتر صامتی چی پیش خودش فکر کرده بود که اینطور با این صمیمیت... با من.. اون هم جلوی چند جفت چشم که فقط منتظر کوچکترین عکس العمل از ماها هستن باهام پچ پچ کرد و همه رو به کنجکاوی انداخت!
همه چیز از اون تولد شروع شد و خدا عاقبت این ماجرا رو به خیر بگذرونه..
با وراد شدن توی سالن نگاهم روی میزی که درست روبروی درب ورودی قرار گرفته خشک می شه!
باز هم یوسف و کنارش دکتر نوبخت!
باز هم هر دو لبخند به لب مشغول نوشیدن چای هستن!معلومه که ناهار خوشمزه ای رو کنار هم خوردن که یوسف این همه از چهره اش خوشحالی تراوش می کنه!
با حرص دستم رو که روی دستگیره خشک شده بر می دارم و بی توجه به هردوشون به سمت میز همیشگیمون که چندان فاصله ای هم با میز اون دو نداره حرکت می کنم و یادم میره که غزل هم پشتمه!
با نشستن غزل روبروم ..نگاهم رو به صورتش می دوزم که فوری می گه:آذیـــن...دیدی اونجارو؟
بی حوصله می گم:کجـارو؟
سرش رو کوتاه به سمت یوسف و دکتر نوبخت می چرخونه و به من می گه:اونجارو...
دستی به مقنعه ام می کشم و می گم:اره بابا..دیدم!حالا که چی؟
ابرویی بالا می اندازه و می گه:دکتر نوبخت..با دکترمهرگان..اوه اوه...عجب زوج مناسبین نه؟!
با گفتن اخی اروم ،ابروهایم رو درهم می کشم..
غزل فوری می گه: چی شدی تو؟
حرصی نگاش می کنم :هیچی..لپم و گاز گرفتم..حواس که واسه ادم نمیزاری..بجای تعیین زوجییت پاشو یه چیز بگیر بخوریم بابا..معدم ضعف رفت!
مظلومانه از جاش بلند می شه و با لبخند می گه:به چشم قربان..اطاعت امر!
لبخندی کوتاه بهش می زنم و اونم از میز دور می شه!
romangram.com | @romangram_com