#عروس_برف_پارت_102

خودم به شخصه مردهای زیادی رو دور و اطرافش دیدم و از اینکه یوسف هم..حالا..اول صبحی.. درست کنارش ایستاده و لبخندی پهن به لب داره...با دیدن این شرایط ،عصبی ترم می کنه!

با حرص صورتم رو از هردوشون می گیرم ولی دلم طاقت نمیاره و باز هم به سمتشون برمی گردم..

اروم بدون اینکه متوجه حضورم بکنمشون به سمت اتاق قدم بر میدارم و فوری می خوام وارد اتاق بشم که لحظه ی اخر نگاه پر خنده ی یوسف رو می بینم ...

می بینم که متوجهم می شه و فوری برام سری تکون میده...

بی اراده پشت چشمی به این تکون دادن سرش که مثلا به نشونه ی سلامه ،نازک می کنم و وارد اتاق می شم و در رو می کوبم بهم...با حرصی که می دونم منشاش از کجاست مشغول تعویض لباس هام می شم! و این در حالیکه که حسادت مثل خوره به جونم افتاده!

ساعت یک ظهر رو نشون می ده که به همراه غزل از اتاق عمل بیرون میایم و خسته و گشنه به سمت ناهارخوری حرکت می کنیم!

غزل:شانس منو می بینی؟خوش حال بودم امروز صبح می رم..ولی از دست این صامتی!بگم خدا چکارش نکنه...بابا این همه پرسنل داره این بخش!چرا گیر داده به ما دوتا بدبخت!کم دیروز شب تا صبح بهش تو اتاق عمل سرویس دادم امروزم دست از سرم بر نمیداره..

می خندم و به ارومی می گم:ببینمت...جرات داری جلوی خودش هم این حرفها رو بزنی؟!

بر می گرده و چشم غره ای بهم می ره و می گه:اگه جرات داشتم که حال و روزم این نبود...و با حرص می گه:خانوم..شما پادشاهی تو بکن..کم مونده تو اتاق عمل بیاد بهت بگه:خانوم سعادت..شما برو رو اون صندلی بشین..من خودم کارا رو انجام میدم...شما پاتون درد می گیره..

بی توجه به موقعیتمون از لحن صدای غزل که داشت ادای صامتی رو در می اورد و تیکه ی بامزه ای که گفته بود بلند می خندم که نگاه چند نفری به سمتمون جلب می شه و من به هر زوری که بود خندم رو قطع می کنم..

با حرص نگاهم می کنه و می گه:بلــه..بایدم بخندی...منم بودم خوشم می اومد!

مشت ارومی به بازوش می زنم و میگم:خودت و لوس نکن...اونقدرم اب تو قضیه نکن!اینجوری هم که تو می گی نیست!

ابرویی با شیطنت بالا می اندازه ...به صورتش که حالتی بامزه به خودش گرفته نگاه می کنم که با پلیدی می گه:راستش و بگو؟اونموقع داشت چی باهات پچ پچ می کرد؟جون غزل چی می گفت؟

برای اینکه اذیتش کنم پشت چشمی نازک می کنم و ایشی کوتاه می گم...

با این کارم بیشتر فضولیش گل می کنه و می گه:با تواما..جون غزل بگو...وگرنه ..وگرنه ..اهان میرم به پسرخالت می گم تا این دکتر صامتی و جمع کنه ها!

بر می گردم و با چشمهایی گرد شده نگاهش می کنم که می خنده و مظلومانه می گه:خب وقتی نمی گی ادم مجبور می شه تهدیدت کنه دیگه..زود باش بگو..مُـردم از فضولی!

سرم رو می چرخونم به سمت روبروم و اروم می گم:چیزی نمی گفت...می گفت خدا عمل بعدی رو بخیر بگذرونه!عمل سختی تو راهه...

با ضربه ای که به بازوم می زنه به سمتش می چرخم که با چشمهایی تنگ شده می گه:تو گفتی و منم باور کردم!


romangram.com | @romangram_com