#عروس_برف_پارت_101
بوی چمن هایی که توی محوطه تازه اب خورده بودن اول صبحی مشامم رو نوازش می کنه..
افتاب اول صبح،بدجوری داره خودنمایی می کنه و من با نگرانی از گرمای زیادی که در طول روز می خواد به زمین هدیه بده تند وارد ساختمان بیمارستان می شم..
با چندتایی از پرسنل بخش ها که اشنا هستم همون اول راهی سلام و علیک می کنم و به سمت اسانسور می رم.
با ایستادن اسانسور از فکر لذت بخش اینکه یوسف رو امروز هم توی بخش می بینم،بیرون میام و درب اسانسور رو باز می کنم.
نگاهم رو دورتادور بخش که سکوت همه جاش رو گرفته می چرخونم ...نگاهم روی غزل که در حال چرت زدنه ثابت می مونه!
اول صبحی هوس سربه سر گذاشتن باهاش بدجوری تمام تنم رو قلقلک میده...اروم اروم به سمتش قدم بر میدارم و جلوی میز می ایستم..
چشمهاش بستس و درست مثل معتادها گاه گاهی سرش به سمت یقعه اش در حرکته...
به عظیمی که داره به سمتم میاد اشاره می کنم که ساکت باشه تا من کارم رو انجام بدم.. لبخندی می زنه و اونم برای این سربه سر گذاشتن با لبخندش تشویقم می کنه!
نگاهی به غزل که همچنان در خواب به سر میبره میندازم و با خودکاری که جلومه محکم و تند تند می کوبم روی میز و کمک می خوام...
همین که غزل با چشمهای درشت شده و ترسیده نگاهم می کنه لبخندی پت و پهن به صورتش می زنم و می گم:آخ..بیدارت کردم عزیزم؟!
نگاهی به من و به عظیمی می اندازه و پر حرص اخمی می کنه و می گه:عزیزم و مرض...مردم ازار...
غش غش می خندم و می گم:نازی خانوم خانوما..پاشو برو خونتون.اینجا که جای خواب نیست دختر جون!
سرش رو بلند می کنه و با نگاهی که توش پر از التماسه می گه:اذین میزای یکم بخوابم یانه؟عجبا...اگه می تونستم برم که خوب بود...از دست این صامتی!و یه اه غلیظ می گه و این بار سرش رو میزاره روی میز..
تا ته ماجرا رو می فهمم..حتما صامتی ازش خواسته بوده که توی عمل های امروز هم باشه!
با لبخند از اینکه غزل امروز کنارمه،به سمت اتاق راه می افتم تا لباس هام رو عوض کنم.
همین که می پیچم توی پیچ راهرو نگاهم می افته به یوسف که مشغول حرف زدن با دکتر نوبخته!
از اینکه اینطور صمیمانه کنار دکتر نوبخت ایستاده و لبخندی پهن به لبهاشه برای لحظه ای حس حسادت توی تمام تنم ریشه میزنه.
دکتر نوبخت ِ مُجرد، یکی از خوش تیپ ترین و دلربا ترین متخصص های زن این بیمارستانه!
romangram.com | @romangram_com