#عروس_برف_پارت_100

مامان با تعجبی که توی چشمهای مهربونش خونه کرده بهم نگاه می کنه وخیلی کوتاه به بشقاب شیرینی اشاره می کنه و می گه:خبریه اذین جان؟مهمون داشتی؟!

کنارش روی مبل دونفره می شینم و لبخندی به حس مادرانه ای که می دونم توی وجودشه، می زنم:نه مامان جان..یکی از ساکنان ساختمون وقتی از خونه ی خاله اینا بر می گشتم دستش زخمی شده بود..منم کمکش کردم که دستش رو باند پیچی کنه..اون بنده خدا هم جلوی پای شما برای تشکر یه بشقاب شیرینی اورد برام..همین!

لبخندی می زنه و می گه:اهان..راستی گیسو چطور بود؟ دیشب خوش گذشت ؟

اذر که لپش پر بود با دهنی نیمه پر گفت:مامان مگه می شه بری خونه ی خاله و بهت خوش نگذره؟اون گیسو یه پا فیلمه!

لبخندی به حرف اذر می زنم و می گم:جاتون خالی بد نبود..گیسو خیلی دوست داشت شما هم می اومدین...ولی ایشا..وقتی خاله اینا اومدن قراره یه جشن توی خونشون بگیرن.. هم واسه ی تخصص گرفتن یوسف می شه هم برگشتنشون..البته گیسو می گفت ها..نمی دونم تا چه حد صحت داره...

اذر می خنده و می گه:پس خالی بسته ..زیاد دقت نکن عزیزم!

امیرعلی که فنجون خالیش رو توی دست می گرفت از جاش بلند شد و گفت:ایول...پس یه جشن افتادیم!

بدون اینکه جوابش رو بدم می گم:امیر..بیا بشین من می رم برات چایی میارم...

دستش رو تو هوا تکون می ده و میره تو اشپزخونه..

به مامان که داره خونه رو نگاه می کنه لبخندی می زنم.می دونم که هنوزم دلش به این تنهایی من رضا نیست!

می دونم که هنوزم دلش می خواد من برگردم و بشم همون دختری که توی خونشونه و شادابه! ولی همه چیز تغییر کرده مادر ِ من...همه چیز!

با صدای اذر به خودم میام و به سوالش جواب میدم!

خواب الود دستم رو به سمت ساعت دراز می کنم و صداش رو خفه می کنم...

خمیازه ی طولانیم رو مهار می کنم و سلانه سلانه از جام بلند می شم!

دیشب اونقدر دیر خوابم برده که هنوزم احساس می کردم نیاز مبرمی به خواب دارم ..نگاهم رو از تخت خالیم و وسوسه ی خوابیدنه دوباره بروش، می گیرم و وارد راهرو می شم.

بعد از زدن اب به دست و صورتم وارد پذیرایی می شم و به ساعت نگاه می کنم!

هنوز 40 دقیقه وقت دارم تا خودم رو به بیمارستان برسونم!همینطور که اماده می شم لیوان شیر و عسلی که با خودم توی اتاق اوردم رو هم کم کم می خورم!

طولی نمی کشه که به موقع و سرساعت به بیمارستان می رسم.


romangram.com | @romangram_com