#آرامش_غربت_پارت_98

سرمو به معنی نه تکون دادم که گفت:

ـ ای بابا بیتا! چرا یکم به اطرافت نگاه نمی کنی؟!

با تعجب و شوک از این دادی که فریبا جون زد به دور و برم نگاه کردم و با لحن عاجزانه ای گفتم:

ـ وای ببخشید از امروز دیگه نگاه می کنم!

در عین عصبانیت خنده اش گرفت و گفت:

ـ ای خدا بیتا از دست تو! بعضی وقتا نمیدونم داری شوخی می کنی یا جدی هستی! دختر تو کپی برابر اصل سمانه ای! این خیلی بده اگه آرمین به خاطر چهره ات بهت وابسته شه! یا نمیدونم دوباره فیلش یاد هندوستان کنه یه بلایی سرت بیاره! ازش فاصله بگیر! سام رو هم وابسته خودت نکن!

من ـ چشم فریبا جون! باور کنید من قصدم این نیست!من فقط یه خونه واسه کلاسم می خوام!

فریبا جون ـ خب بگو بیان همینجا...

من ـ نه نمیشه! خیلی شیطونن کلافه می شید!

فریباجون چشم غره ای رفت و دیگه چیزی نگفت، چی داشت که بگه؟...منم دیگه دنباله بحث رو نگرفتم...چون دلم نمی خواست اصلا بهش فکر کنم...من و آرمین مثل دو قطب متفاوت آهنربا بودیم! آرمین اون سر دنیا من این سر دنیا...

***

درحالی که به هن و هن افتاده بودم رو به مازیار گفتم:

ـ خدا لعنتت کنه مازی...، نونت کم بود....، آبت کم بود.... ، ورزش کردنت دیگه ....چه صیغه ای بود موزی؟... وای خدا...


romangram.com | @romangram_com