#آرامش_غربت_پارت_97

قورمه سبزیه خیلی داشت بهم چشمک می زد...برم ، نرم؟! بیخیال بابا با شکمم که دیگه تعارف ندارم؟! رفتم سر میز نشستم...آرمین اصلا حرف نمی زد ، خیلی رو اعصاب بود واسه ی دختری به پرحرفیه من واقعا سخت بود که سر میزی غذا بخوره که هم سفره اش لاله!!! خخخ! هیچ فرقی هم با یه آدم لال نداره نکبت! بعد از تموم شدن غذا ، آرمین ـ که حتی زحمت تشکر کردن هم به خودش نداد ـ بلند شد و رفت تو اتاق کارش...حرصم گرفت! ولی بیخیال...معذبه فعلا! ولی آقای آرمین صدقی باید به وجود من عادت کنی! چی فکر کردی؟ ظرفارو جمع کردم و بعد از شستنشون شال و کلاه کردم و رفتم خونه خودمون! سالار و مازیار با دیدنم مثه جت پریدن جلوم و سالار گفت:

ـ چرا اینقدر طول کشید؟

به ساعتم نگاه کردم! قیافه ی عصبیِ فریبا جون نشون از این بود که خیلی دیر وقته! ساعت 9 کجا و 7 کجا؟!

من ـ امم...بعد از تموم شدن کلاس ، غذارو که درست کردم یکم طول کشید، بعد آرمین پیشنهاد داد باهم غذا بخوریم چون خسته بودم! بعدشم که ظرفارو شستم یکم طول کشید! ببخشید دیگه تکرار نمیشه...

سرمم مثه این بچه مظلوما انداخته بودم پایین تا دلِ فریبا جون به رحم بیاد و دعوام نکنه! نگرانه دیگه!

فریبا جون ـ دختر من به خاطر خودت میگم! وگرنه تا نصف شبم می تونی اونجا بمونی! برو دست و صورتتو بشور بعد بیا تو اتاقم یه کاری دارم باهات...

چشمی گفتم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم بالا...تقه ای به در زدم و با صادر شدن اجازه وارد شدم!

نشستم رو تخت...یکم خودمو بالا و پایین کردم و گفتم:

ـ کاری با من داشتید؟

فریبا جون ـ آره...بیتا...یه سوال، تو از آرمین خوشت میاد؟!

با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

ـ نه! آخه آرمین مردیه که من حتی به خودم اجازه فکر کردن راجع بهش رو هم نمیدم!

فریبا جون ـ میدونی چرا میگم نباید زیاد پیشش بمونی؟


romangram.com | @romangram_com