#آرامش_غربت_پارت_92
هرچند خیلی هم بچه نبودن! 8 سال رو داشتن تقریبا...
ـ من سارا هستم...
ـ منم فاطمه 7 ساله از تهران!
خنده ام گرفت ولی فقط سری تکون دادم.
ـ منم یاسمنم...
ـ منم خشی ام!
چشام چهارتا شد و با تعجب پرسیدم:
ـ ببخشید؟
پسره ـ خشی! خشایار...
اوه خدایا به دادم برس!
من ـ خوشبختم بچه ها...خب بریم که شروع کنیم...
جوری صحبت می کردم که تو مخشون بره و یاد بگیرن...بهشون گفتم این عکاسی با بقیه عکاسیا فرق داره و ما با بقیه مردم عادی یه فرق بزرگ داریم! اینکه اینبار با دقت عکس میگیریم و سعی می کنیم کارمون خوب باشه! نه همینطوری برای خاطره!
ولی مثه اینکه اونا باهوش تر از این حرفا بودن...خیلی زود منظورمو می گرفتن...با دوربین خودم بهشون یاد دادم هر دکمه اش به چه دردی می خوره! بهشون قول دادم اگه بچه های خوبی باشن دست جمعی می ریم ساحل تا عکاسی عملی رو هم تجربه کنن...جلسه اول به خیر و خوشی تموم شد...ترمی 50 تومن می گرفتم ازشون...!!! سام رو بغل کردم و بوسیدم، خستگی از تنم رخت بست...رفتم سمت یخچال...تصمیم داشتم ماکارونی درست کنم...چون حسش نبود یه شام شاعرانه براش بپزم! خونه رو هم بعدا تمیز می کنم! تا ساعت 7 وقت دارم! یه ساعت! وسایل ماکارونی رو آماده کردم...سام رو نشوندم رو اپن تا حواسم بهش باشه...وقتی کارم تموم شد ، سامو بردم پایین و مشغول تمیز کردن خونه شدم...با اون شالی که سرم بود کلافه شده بودم...شالمو در آوردم و موهامو برای اولین بار تو خونه باز کردم! خیلی هم راحت اینور اونور رژه می رفتم...وقتی کار تمیز کردن تموم شد ، سری به غذام زدم ، شالمو دوباره سرم کردم و با سام از خونه خارج شدم...نمیشد که تنهاش بذارم...!!!
romangram.com | @romangram_com