#آرامش_غربت_پارت_93

وقتی رفتم خونه مازیار و سالار با روی باز ازم پذیرایی کردن!

سالار ـ اولین روز کاریتو تبریک میگم خانوم معلم!

من ـ تیکه میندازی؟!

سالار ـ من غلط بکنم گوجه فرنگی!

خندیدم و سامو دادم بغلش و رفتم سمت یخچال...تو لیوان برای خودم آب ریختم و گفتم:

ـ نمیدونید با چه عجوبه هایی طرفم! بچه 9 ساله میگه من خشی ام! میگم خشی چیه؟ میگه خشایار دیگه! یعنی بهتره تو افق محو شما...! دختره هم که انگار اومده برنامه کودک میگه فاطمه 7 ساله از تهران! ولی خب هوششون خوبه! زود یاد میگیرن...

یه قلوپ از آبمو خوردم که مازی گفت:

ـ خب اینارو ول کن! کلفتی چطور بود؟!

من ـ ای خدا بگم آرمینو چیکار کنه ، خوب راهی واسه چزوندنم انتخاب کرد! خسته و کوفته باید برم واسش آشپزی کنم خونشم مرتب کنم! خداکنه حالا تنبل بازی درنیاره و ظرفاشو خودش بشوره!

جفتشون خندیدن و اونشب آرمین نیومد...سالار هم سر راهش که میخواست بره خونه، سام رو برد پیش باباش...دفتر خاطرات مامانم کم کم داشت پر میشد! ولی نه اینکه یه روزه تموم شه ها! یه ماه دیگه فوقش بتونم توش بنویسم! ولی خب...همونم غنیمته...

ـ جــــــون ننه ات بذار یکم دیگه بخوابم فری جون...

فریبا جون ـ دختر اذانه پاشو دیگه...




romangram.com | @romangram_com