#آرامش_غربت_پارت_91

سرم پایین بود و داشتم مشخصات خواهرشو می نوشتم! یه پسر جوون بود که هی با سوالاش اعصابمو خرد می کرد!

ـ دیگه چه کارایی میکنید؟

من ـ نویسندگی هم می کنم...

ـ شما؟

با حرص بهش خیره شدم و گفتم:

ـ محمدی هستم!

ـ نه منظورم اینه که شما اینکارو می کنید؟!

دفتر رو کوبیدم رو میز و گفتم:

ـ بله! نمیخواید برید؟ می خوام درس رو شروع کنم...

بعد از چند دقیقه زر مفت زدن رضایت داد که بره...تا اینجا فقط چهارتا بچه ثبت نام کرده بودن...سه تا دختر و یه پسر تخس! سام هم من باید ازش مراقبت می کردم...

دستامو بهم کوبیدم و وارد اتاق شدم و رو به بچه ها گفتم:

ـ خب!! من بیتا هستم...میتونید منو بیتا جون صدا کنید!!! شما هم خودتونو معرفی کنید ببینم خوشگلا...

یاد خاله شادونه افتادم! یا خدا من چطوری به اینا یاد بدم دوربینو درست بگیرن تا نیوفته؟! اصلا اینارو چه به عکس هنری!


romangram.com | @romangram_com