#آرامش_غربت_پارت_9
من ـ یه سوال بپرسم؟
مازیار با بی حوصلگی جواب داد:
ـ آره بپرس...
من ـ کجا داریم میریم؟
مازیار ـ بوشهر...
من ـ چـــــی؟
مازیار با اخم برگشت و گفت:
ـ جیغ نزن درِ گوش من...
دلم گرفت...فکر می کرد من دروغگوام! خب هستم ولی نقشه هانیه بود...دیگه سعی کردم کاری با مازیار نداشته باشم...فوقش زنگ می زنم به اون خانومه کمکم کنه...ولی تا بوشهر می رم...مازیار وقتی دید ساکتم دیگه چیزی نگفت...
تفسیر سفر کردن با موتور تو یه کلمه: مزخرفـــــــه...!
با زور سعی می کنم چشامو باز نگه دارم ولی واقعا غیر ممکنه...خمیازه می کشم...یکی دیگه...بازم خمیازه می کشم واقعا حس می کنم فکم سرجاش نیست!!!!! مازیار می فهمه و کنار میزنه...
دستی تو موهاش فرو می کنه و پیاده میشه، منم همینطور...
مازیار ـ خب الان وقتشه!
romangram.com | @romangram_com