#آرامش_غربت_پارت_10

من ـ وقت چی؟

طلبکارانه نگام کرد....

مازیار ـ توضیح شما به من!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ حالا چه عجله ای....

که با دیدن چشمای به خون نشسته اش جمله امو خوردم و گفتم:

ـ باشه میگم...

صدامو صاف کردم...خواستم لب باز کنم که مازیار گفت:

ـ می خوای وایساده تعریف کنی؟

من ـ اگه تو خسته نمیشی آره! بریم قدم بزنیم و تعریف کنم!

سرشو تکون داد و باهم شروع کردیم به قدم زدن...جایی که بودیم بغل یه مسافر خونه بود...دیگه دم دمای صبح بود ولی هیچ کدوم قصد خوابیدن نداشتیم! می خواست یه سره تا بوشهر بره! شایدم نه...من که نمیدونم چی تو اون ذهنش می گذره...رفتیم پشت مسافر خونه...قدم می زدیم و من داشتم حرفایی که باید بهش می زدم رو با خودم تمرین می کردم...

من ـ ببین مازیار...من دوست هانیه ام...بیتا محمدی...ولی همسن هانیه ام و 25 سالمه جفتمونم درسامونو تموم کردیم! تا اینجاشو که بهت راست گفتم! هانیه صمیمی ترین دوستمه...دوستی که از کلاس اول تا حالا کنارمه و جای هرکسیو ، حتی بابامو برام پر می کنه!!! تنها همدم من تو این سالهای تنهایی...چطور می تونم روشو زمین بندازم؟ هانیه زیاد تو چت روم و این مزخرفات میره...اونطور که من میدونم، توهم یکی از اونایی بودی که باهاش حرف زده...و تو اولین کسی هم هستی که به درخواست دوستیش جواب مثبت داده! که البته شرایطی هم داشته...که مثلا مثل یه دوست عادی کنار هم باشید...سرتو درد نیارم، هانیه از یه خانواده خیلی مذهبیه...یه روز که شما دوتا داشتید باهم اس ام اس بازی می کردید، باباش میاد و اس ام اسه رو میبینه و گند قضیه در میاد...

تو همین لحظه یهو مازیار با شدت به طرفم برگشت و گفت:


romangram.com | @romangram_com