#آرامش_غربت_پارت_11

ـ پس به خاطر همین تا دوروز اس نداده بود! من فکر کردم قهره!

من ـ آره! حالا گوش کن...

دست مازیارو گرفتم و کشیدمش یه کنار تا یه جا بشینیم خسته شده بودم...براش همه چیو تعریف کردم...از همون روزی که هانیه پیشنهاد داد...حتی دلیل فرارم... تمام زندگیم...به پیشنهاد خودش از روز اول زندگیم تا آخرش رو براش تعریف کردم...

ـ هه! یه بابای معتاد، یه زندگی تلخ، یه دختری که تازه بعد از سالها یه تیکه از وجود مادر مرحومشو پیدا کرده...دفترخاطراتی که دیدشو نسبت به همه چی عوض کرد...از وقتی اون دفتر خاطراتو خوندم همه چی برام روشن شد...عزیزترین چیز برای مادرم دفتر خاطراتش بود البته بعد از بابام...تک تک حوادث زندگیشو توش ثبت کرده بود...از عشق کاوه (بابام) به خودش....عشق، اونم از طرف بابام، چیزی که اصلا تو باورم نمی گنجه...بابام به خاطر مرگ مادرم داغون شد...منو عامل مرگ عشقش می دونست...درحالی که مامان بیماری قلبی داشته و بچه دار شدن براش سم بوده...اما خب، اون عاشق بچه ها بود....به زور ، بابارو راضی کرد...نمیدونم...مگه نمیگن بچه ثمره عشقه؟! پس چرا بابام همچین عقیده ای نداره؟ می دونی چقدر سخته ، اینکه سالها تولدی درکار نباشه...عشق و عاطفه و محبت برات غریبه باشن....بابات معتاد باشه...کل فامیل و خانواده ازت رو برگردونده باشن....تو تنها باشی...فقط از دار دنیا یه دوست داشته باشی...نمیدونی چقدر سخته که خودتو شاد نشون بدی...مغرور ، محکم ، سرد ، بی احساس...و همین غالب ظاهریم باعث شد که هانیه بهم پیشنهاد بده جاهامونو باهم عوض کنیم...فکر می کرد اگه من خودمو جای اون جا بزنم ، می تونم خیلی راحت و با بی رحمی باهات بهم بزنم! ولی...ولی گفتم حالا امروز که خوشحالی نه...بعد دوباره گفتم این مازیار امروزم خوشحاله، بذار خرابش نکنم...هی گذشت و گذشت تا فهمیدم تو اصلا غمی نداری! و اینطوری شد که منم بهت عادت کردم، روحیه ام داشت بر می گشت که...

مازیار که مشتاق شده بود یهو گفت:

ـ که چی؟!

لبخندی زدم و گفتم:

ـ الان میگم دندون رو جیگر بذار...!

من ـ که فرهاد، دوست بابام ، که میتونم با اطمینان کامل بهت بگم ده سال از بابام بزرگتره به خواستگاریم اومد...یه مردِ خرپول که بابامو فریب داد! هرچند فریبشم نمی داد بابام منو دوست نداشت! باهم معامله کردن! دربرابر مواد ، منو می داد به فرهاد...ولی من مخالفت کردم و چشمت روز بد نبینه! هنوزم این پشتم کبوده لامصب!

مازیار با تعجب بهم نگاه کرد! انتظار داشت با گریه براش تعریف کنم ولی من خیلی بیخیال بودم انگار که دارم یه فیلم طنز تعریف می کنم!

من ـ هیچی، یه هفته گذشت و یه شب که امشب باشه، بابام بی هوا درِ اتاقو باز کرد و با خوش رویی منو به بیرون دعوت کرد! با تعجب نگاش می کردم، بابای منو مهربونی؟ رفتیم تو سالن و درکمال ناباوری فرهادو دیدم که نشسته و با نیش باز بهم زل زده! عاقدم اومده بود! نشستم و خودمو به بیخیالی زدم! جفتشون تعجب کردن...بعد از پنج دقیقه گفتم "میشه برم تو اتاقم لباسمو عوض کنم؟ اخه مثلا جشن عروسیمه ها!" بابا اینا هم که کلا ذوق مرگ، اجازه دادن...رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم...نمیدونی با چه حالی وسایلمو جمع کردم...دوربین و موبایلمم که تو مستراحم باید باهام باشن باور کن! آخه بابام وقتی دیگه به آخر می رسه به وسایل من رو میاره و میفروشتشون! وسایلی که من با سختی از راه عکس گرفتن پولشونو در میارم! هیچی دیگه منم فرار کردم از پنجره و جکی جان بازی در آوردم و بعدشم که به تو زنگ زدم یکم هیجانی شه!

مازیار ـ فقط به خاطر همین؟

من ـ دارم شوخی می کنم بابا اگه تو نبودی فرهاد پیدام می کرد!


romangram.com | @romangram_com