#آرامش_غربت_پارت_12
مازیار ـ اوهوم! خب پس عکاس باشی هم که هستی!
من ـ آره چه جورم! می خوای ببینی؟
مازیار ـ نه تورو خدا فعلا سوار شو بریم من از کارم میمونما!
خنده ریزی کردم و با خودم گفتم«بیچاره مازیار مخش تیلیت میشه از دست پر حرفیای من!»
رفتم سوار شدم و دوباره راه افتاد...دلم میخواست عکس بگیرم ولی نمی شد...چه سوژه هایی ام بود، مخصوصا درحال حرکت خیلی قشنگ می شد ولی می ترسیدم دوربین از دستم بیوفته و بدبخت شم!
خیلی خوابم میومد هوای خوبم حتی باعث نمی شد خواب از کله ام بپره! شیطونه می گفت سرمو بذارم رو شونه مازیار و بخوابم ولی می ترسیدم که یهو حواسش پرت شه و خوابش ببره و جفتمون پرت شیم تهِ دره! و این رفتار دختر خاله پسرخاله ایِ من زیادی زشت بود! پس افکار چرت و پرت رو پس زدم و چشامو بیش از حد گرد کردم تا بسته نشن...مازیار از آینه بغل موتور نگاهی به من که با چشمای از حدقه در اومده به روبه رو خیره شده بودم ، کرد و گفت:
ـ چرا چشاتو اینقدر درشت کردی؟
من ـ که خوابم نبره!
مازیار خندید و گفت:
ـ خل و چل خب بگیر بخواب!
من ـ چطوری؟
مازیار ـ سوال خوبی بود!
و دیگه جوابمو نداد! کلا بیمارن مردم!!!!
romangram.com | @romangram_com