#آرامش_غربت_پارت_8
ـ هانیه؟ همونی که فرار کرده؟!
سرمو تکون دادم که گفت:
ـ ولی تو که هانیه نیستی! هانیه دختر قد کوتاه و سبزه ایه...پس تو کی هستی؟
پوفی کردم و گفتم:
ـ ببین فعلا بیخیال شو ! فقط درحد یه کلمه! من دوست هانیه ، بیتا هستم! میشه حالا سوار شم؟ قول میدم مو به موی زندگیمو تعریف کنم! فقط کمکم کن...می ترسم پیدام کنن...
اخمی کرد و با لحن جدی گفت:
ـ سوار شو...
با احتیاط نشستم...نمیدونستم دستامو دور مازیار حلقه کنم یا نه...منصرف شدم و دولبه موتورو گرفتم...کوله امم گذاشتم بینمون...
مازیار ـ نترس نمی خورمت!
من ـ میدونم...ولی فعلا تو از من خوشت نمیاد! ترجیح میدم زیاد بهت نچسبم تا ناراحت نشی!
مازیار ـ تو یه دروغگویی!
من ـ خیلی ممنون نظر لطفته...
پوزخندی زد و حرکت کرد...با سرعت می رفت و هوای خنک که به صورتم می خورد حالمو جا می آورد...
romangram.com | @romangram_com