#آرامش_غربت_پارت_7

دوباره استرس گرفتم و دستام سرد شد...با قدمای نا مطمئن به سمتش رفتم...گوشیو قطع کردم...حرکت دستاش متوقف شد...خب پس خودشه... اینبار با قدمای مطمئن به سمتش رفتم...

من ـ سلام؟!

نگاهش کردم...پسری با قد متوسط و لاغر...پسر ریزی بود، ولی فرم صورتش دلنشین بود...چشم ابرو مشکی بود...بد نبود....

مازیار نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:

ـ برو خانوم مزاحم نشو من اینکاره نیستم!

خنده ام گرفت و گفتم:

ـ چقدر تو بامزه ای!

مازیار ـ خانوم این حرفا یعنی چی! اصلا شما کی هستی؟

فکر کردم داره شوخی می کنه اما نه...لحن جدیش نشون میداد که نفهمیده منم! خب معلومه!

من ـ ای بابا مازیار! منم! بیتا...

دوباره با گیجی نگاهم کرد که گفتم:

ـ وای ببخشید! هانیه! یعنی نه همون بیتا...! مازیار میذاری سوار شم و توضیح بدم؟

مازیار که از شوک خارج شده بود گفت:


romangram.com | @romangram_com