#آرامش_غربت_پارت_59
سام لبخندی زد، اصلا انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش داشت اشک می ریخت...رفت بغل فریبا جون، فریبا جون قلقلکش می داد و اونم می خندید...
من ـ من اصلا از بچه ها خوشم نمیومد ولی این...اصلا تا پرید تو بغلم شوکه شدم و یادم رفت باید با انزجار ازخودم دورش کنم! میدونی فریبا جون، اخه من ذهنیتم از بچه ها همیشه یه بچه جیغ جیغو و شر بوده! خوشم نمیاد از این جور بچه ها ولی این خیلی خوبه...عزیزدلم! فریبا جون؟
فریبا جون درحالی که با سام بازی می کرد گفت:
ـ جونم؟
من ـ مامانش خیلی خوشگل بوده نه؟
فریبا جون نگاهی به سام و نگاهی به من انداخت...سرتاپای منو برنداز کرد و گفت:
ـ سمانه ، یکی بود مثل خودت...بور بود و لوندیاش حسابی دلِ آرمین رو برده بود...مهربون بود ولی خرده شیشه زیاد داشت...اوایل دختر خوبی بود...جفتشون همو خیلی دوست داشتن...سمانه خیلی صاف و بی شیله پیله بود...خیلی هم آرمین رو دوست داشت، دختر خاله پسرخاله بودن...ولی واسه ادامه تحصیل بهش بورسیه می دن و میره خارج...این دوتا هم از فرصت استفاده کردن و قبل از اینکه سمانه بره خارج، عروسی گرفتن...نمیدونم چطوری و چرا ولی مثه اینکه اینا از قبل عروسی باهم بودن ، و موقع رفتن سمانه حامله بوده...ولی سوار هواپیما شدن زیاد براش مشکلی پیش نمیاره دکترش اجازه می ده که بره...خلاصه سمانه آرمین رو با یه دل نگران تنها می ذاره...4 سال می گذره...سمانه بر می گرده ولی...
با چشمای از حدقه دراومده منتظر بودم که ادامه بده که گفت:
ـ حالا صبر کن من یه چایی بخورم بقیه اشو بعدا تعریف می کنم!
مثه لاستیک پنچر شدم و گفتم:
ـ وایی نــــه تورو خدا من طاقت نمیارم!
فریبا جون با اخم گفت:
ـ اِ دختر خب تشنه ام میشه! چقدر هولی! چندماهه به دنیا اومدی؟
romangram.com | @romangram_com