#آرامش_غربت_پارت_60

با اخم گفتم:

ـ ترجیح میدم راجع بهش حرفی نزنم!

فریبا جون خندید و گفت:

ـ چرا عزیزم؟

من ـ کلا از هرچی تولد و زایش و ایناس بدم میاد...ازخودمم بدم میاد!

فریبا جون ـ چون مادرت سر زا فوت کرد؟

من ـ اوهوم...فریبا جون من یه دختر نحسم! کل فامیل از من متنفرن! باورتون میشه چندساله فامیلامو ندیدم؟

فریبا جون ـ ببین عزیز...خدا خواسته اینطوری تورو امتحان کنه...تو هم سربلند بیرون اومدی! چندبار تاحالا فکر خودکشی بهت دست داده بود؟

من ـ دو بار! وقتی که بچه بودم ، تو جو بودم دیگه!

فریبا ـ خب دیدی؟ تو قوی تر از این حرفایی...اون دوبارم به خاطر بچگیت بوده! تو خوب بلدی چطوری امتحاناتو پس بدی! راستی...(چند ثانیه سکوت) نمیخوای خبری از بابات بگیری؟

من ـ نه...

فریبا جون که از سکوت سخت من ناراضی بود برگشت و گفت:

ـ چرا؟


romangram.com | @romangram_com