#آرامش_غربت_پارت_58
آرمین دندوناشو بهم سایید...از فکش معلوم بود! خیلی سعی می کرد داد نزنه...
آرمین ـ نه این مامان نیست...
سام ـ ولی چرا اون مامانه...
آرمین دادی زد که کل خونه لرزید...حتی منم از ترس یه قدم به سمت مازیار برداشتم...
آرمین ـ میگم این مامان نیست...
سام بغض کرد...دلم می خواست برم بغلش کنم...یه قدم به سمتش برداشتم که آرمین نگاه آتشینی حواله ام کرد که قلبم فرو ریخت...این مرد چشه؟ سام خیلی آروم و معصوم گریه می کرد...طوری که دلم کباب شد...اصلا مثلِ بچه های دیگه جیغ جیغو نبود...خیلی آروم اشک می ریخت...قلبم زیر و رو شد ابروهام تو هم گره خورد...با خشم قدم مطمئنی به سمتش برداشتم و آرمین یه قدم به عقب رفت اما من دوباره یه قدم به جلو برداشتم و دست بردم که سام رو بگیرم ، سام هم دستاشو به سمت من دراز کرده بود که آرمین با داد گفت:
ـ حق نداری به بچه من دست بزنی!
منم با داد گفتم:
ـ توهم حق نداری سر یه طفل معصوم داد بزنی...
آرمین نفس نفس می زد ، منم نفس نفس می زدم ، خیلی آروم بچه رو از بغلش برداشتم و سرِ سامو رو شونه ام گذاشتم...لباسمو چنگ زد...این بچه خوشگل چه گناهی کرده که گیر این دوتا افتاده...مازیار بازوی آرمین رو گرفت و بردش تو حیاط...فریبا جون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
ـ اینجا چه خبره؟
من ـ هیچی...
فریبا ـ وای این عسلِ خاله رو بده ببینم!
romangram.com | @romangram_com