#آرامش_غربت_پارت_5
خنده ام گرفت...
من ـ مازیار یه مشکلی برام پیش اومده...من ....من...ببین خواهشا وقتی گفتم دیگه داد نزن وگرنه نمی گم!
مازیار ـ باشه ببخشید اون یکی از سر ذوق بود!
من ـ مازیار...من....من از خونه فرار کردم...
دوباره یه دادی زد که تلفنو از گوشم دور کردم...اخم کردم و گفتم:
ـ مازیار!!!!
مازیار ـ ببخشید این یکی خیلی تعجب بر انگیز بود! باشه میام ولی کجا بیام؟
من ـ مازیار...فقط یه چیزایی هست که باید توضیح بدم...خیلی زیادن....تو بیا اینجا...آدرسش....هست! باشه؟ منتظرتم...
مازیار ـ باشه تا سه بشمار اومدم!
خندیدم و مازیار بدون خداحافظی قطع کرد...
به بخاری که از فنجون قهوه ام بلند می شد خیره شدم...داشتم غرق خاطراتم می شدم...مازیار یعنی چیکار می کنه اگه بفهمه من هانیه نیستم و دوماه علافش کردم و بهش دروغ گفتم؟
خدایا...چیکار کنم؟ یکم قهوه امو مزه مزه کردم و پولشو حساب کردم و از کافی شاپ زدم بیرون تا کمی هوا بخورم...هوا خنک بود ، پاییز بود و منم که عاشق این هوا...نفس عمیقی کشیدم و با لذت لبخندی زدم...با اینکه هنوز تو شیراز بودم و خطر درکمینم بود اما بازم با بیخیالی لبخند زدم! کلا آدم بیخیالی بودم...زود همه چی یادم می رفت...ولی امروز...به قدری ترسیده بودم که با یادآوریشم تمام موهای تنم سیخ میشه...توعمرم فکرشم نمی کردم یه روزی باید تن به ازدواج اجباری بدم...که خوشبختانه ندادم...من با فرارم سرنوشتم رو تغییر دادم...ولی خدا میدونه چیا در انتظارمه...همین زنگ زدن به مازیار خودش یه شروع جدید و شاید خطرناک باشه...
ترس برم داشت! نکنه مازیار کاری کنه؟ نکنه وقتی بفهمه بهش دروغ گفتم جا بزنه؟ خدایا کمکم کن...خودمو می سپارم بهت...
romangram.com | @romangram_com