#آرامش_غربت_پارت_4

ـ شمارمو داشته باش، هروقت کمکی خواستی باهام تماس بگیر! جبران پیشکش...

لبخندی زدم و شمارشو سیو کردم...ازش خداحافظی کردم و با احتیاط از اونجا زدم بیرون...یواشکی از پارک بیرون اومدم و تاکسی گرفتم...بهش گفتم بره نمیدونستم کجا ولی گفتم حتما یه جای دور ببرتم....هنوزم نفسای عمیق می کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادیش برگرده...احساس نا امنی می کردم...خیلی غریب بودم...وقتی رسیدم ده تومن بهش دادم...بقیه پولمو هم گرفتم و پیاده شدم و رفتم...یه جای شلوغی بود...رفتم تو یه کافی شاپ...مطمئنم فرهاد اینجاها نمیاد! اینجا مال آدمای پولداره..! به ما نمی خوره!

نشستم پشت یه میز دونفره...موبایلمو گذاشتم جلوم و به صفحه سیاه خیره شدم...باید زنگ بزنم؟ نمیدونم...اگه اونم مثه بقیه بی اعتمادم کنه؟ اگه سرکارم گذاشته باشه تو این مدت؟

نفس عمیقی کشیدم و خواستم شماره بگیرم که پیشخدمت اومدو ازم سفارش گرفت...تنها چیزی که الان حالمو جا میاورد یه فنجون قهوه تلخ تلخ بود...داغی که جای سرمای بدنمو بگیره و تلخی که بهم یادآوری کنه طعم زندگیمو...

بعد از رفتن پیشخدمت دلو زدم به دریا و با مازیار تماس گرفتم...

مازیار ـ بـــــه سلام هانیه خانوم! چه عجب شما یه بار شخصاً بهم زنگ زدین! خوشحال شدم!

لبخندی زدم و گفتم:

ـ زیادم ذوق نکن حالا...مازیار جونم؟!

صدای خنده مازیار تو گوشی پیچید...تهِ دلم خالی شد....بازم اون ترس لعنتی...بگم یا نگم؟

مازیار ـ باز چی شده که یادت افتاده سراغی ازما بگیری؟!

من ـ مازیار...میتونی بیای دنبالم...؟

صدای فریاد مازیار به قدری بلند بود که تلفنو از گوشم دور کردم و با تعجب بهش خیره شدم...خب حق داشت...

مازیار ـ شوخی می کنی؟ یعنی اجازه می دی؟


romangram.com | @romangram_com